تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

چاه درون-۱

با یک پیکان سفید رسیدم به دریاچه نمک. مرز بین دریاچه راه می رفتم. مردی با من می آمد. صدای پای او و تصویر ردپای من و لبخند او. نور قرمز و صدای به هم خوردن شمشیر و خس خس نفس مردی می آمد. 

آن سمت صداهای خوبی نمی آمد. رویم را از آن طرف برگرداندمو سعی کردم نشنوم. دیگر نشنیدم. دوباره از آن پرده خاکی عبور کردم و خودم را پرت کردم ولی تنها بیابان بود. نشستم.

همه رفته بودند و نور قرمز تمام شده بود. در چاهی سقوط کردم که پر از نور بود. چاه به سمت آسمان می رفت. روی ابرها قرار گرفتم. خاکی نبود. تنها ابرها بودند. تشنه و خفه و دم کرده و خالی از نور. چنگ می انداختم ولی ابر در دستانم می آمد و آب می شد...

ابرها بالاتر از خورشید بودند. مجبور بودم دراز بکشم و چیزی روی سینه ام سنگینی می کرد. لبه ابرها را می دیدم که نور می زد. اما نور کم بود.

کاش برمی گشتم به آن بیابان. خالص نیستم مع الاسف.

خالص نیستم...

خسته شدم از نقش ها...

انگار در رویاها هم نقش بازی می کنم. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد