تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

بدون سانسور

تمام حرفهایی که می خوام بزنم ایده ش اینه، یعنی لپ کلام اینه: هیچ کی آدم حسابم نمی کنه!

پ.ن

حدود یه هفته ست که از درد گوش میانی دارو مصرف می کنم و نمازهامو نشسته می خونم. حقیقتشو بخوای از نماز خوندن هم ساقط شدم. یعنی بیان بگن نماز دیگه نباید بخونید، کلی هم خوشحال می شم. من همیشه و هر جا که آدم های درست و حسابی بودن طرد شدم. یعنی خود به خود منو حذف کردن...

آدم های خفنی اطرافم بودن ولی خب بنا به دلایلی حذفم کردن.

لذا آدم بزرگ تو زندگیم معنی نداره. مثلا میگن امام حسین یا امیرالمومنین، با خودم فکر می کنم اینا هم تا یه روزی هستن از یه روزی به بعد اینا هم منو طرد می کنن. خرده نگیر بهم، ادمی که بزرگ باشه و طرد نکنه و همیشه کرامت و احترام برام قائل باشه، اطرافم نداشتم.

من از هر کسی یه چیزی یاد گرفتم ولی در نهایت این تنهایی بوده که با من مونده. تنهایی خوشایند نه! تنهایی از جنس اینکه فاز تو به ماها نمی خوره...

یه هفته تو خونه صدام در نمیاد که گوشم اوضاعش خوب نیست، چون می دونم کلی سرکوفت و "چشمت کور" خواهم شنید. لذا نمی گم. من از فرط تنهایی و اینکه زمان بگذره سرم تو گوشیمه. یادمه اون موقع ها، یکی می گفت قهر کردی با خونواده ت و اینکه باهاشون گفتگو کن.

کدوم گفتگو آخه؟

مثلا خدا نکنه دوستانم (که تقریبا همه متاهل شدن) یه موفقیتی داشته باشن یا اینکه من بخوام باهاشون حرف بزنم. منطق مامانم اینه که اونا تورو بدبخت کردن و خودشون رفتن دنبال زندگی شون و خوشبختی شون. این قدر فحش نثارم می کنن و جوری داستان رو شکل می دن که من واقعا همین جوری فکر کنم و خودمو گناهکار ببینم. خودم مفلس ببینم. خودم هیچی ندار  ببینم. اولا که مامانم پاش درد می کرد مثل پروانه دورش می چرخیدم و سعی می کردم هر چی اونا می گفتن رو عمل کنم به حساب دین و وبالوالدین احسانا... ولی از یه جایی به بعد دیدم من حذف شدم. مامان به خاطر اینکه این مصیبت رو تحمل کنه که یه دختر بیست و هفت ساله رو دستش مونده، حرف همه رو گوش می ده، خیلی وقتا به من جلو بقیه بی احترامی بگه که ثابت کنه من ادم نجیبی هستم و نطق نمی کشم و اره عیبی نداشتم که کسی نیومده منو بگیره. اره، حکایت مامانم  حکایت ماستبندیه که ماستش رو دستش مونده! منم بی رحم شدم. عین شمر. دیگه هیچ خدمتی تو خونه نکردم. چون دیدم همیشه توصیه همه برای خرید هر چیزی ارجحه. زن داداشم همیشه برای ما انتخاب می کنه. مثلا من چند سال هی می گفتم بابا این ترانس ها هستن که برق رو کنترل می کنن که به دستگاهها آسیب وارد نشه، بخرید. هی می گفتن برو بابا یا اصلا انگار نشنیدن و کار خودشونو ادامه می دادن. اون روز زن داداشم گفت ازینا بخرید حاج خانوم، یخچالاتون سالم می مونه! فی الفور رفت تو لیست خرید!

یا مثلا هی اینا به من می گن هیچ کار نمی کنی تو آشپزخونه، بعد من می بینم داداشام میان زن داداشام ظرفها هرچقدر هم کم باشن رو می ذارن تو ماشین، ولی وقتایی که تنهایی م، من باید بشورم. دیگه نشستم. دیشب از گرما خوابم نمی برد، چون مامانم طی دعوایی که کرده بود باهام می گفت تو حقی تو این خونه نداری که کولر رو روشن کنی، و کولر رو خاموش کردن. من هر موقع هرچی گفتم کسی باور نکرده حتی در مورد گفتن اسم یه بازیگر. دیفالتم این بوده گناهکارم و دروغگوم. حتی م.م هم باور نکرد راست می گم و منو متهم کرد به بازی دادن و در اصل دروغگویی. منو همه جوره و هر جور که دلش خواست تحلیل کرد! توییتاش می گفت از فشار ازدواج خونواده سنتی دنبال شوهری.. بهترین شوهر... این راه رو نرو... کاش لااقل بهترین شوهر محسوب می شد و این قدر لجم نمی گرفت!

بگذریم

بعد با این وضعیت من می رم سر خوندن و تحصیل تو اموراتم!

امروز این قدر محبت و یه بغل محکم تو زندگیم کم بود، که حدود یه ساعت نگاهم به کتاب بود و نمی تونستم هیچی بخونم.

از طرفی هم می رم فضای مجازی اینستا، می بینم همه دوستای دوران دبیرستان و دانشگاهم یا خارجن و مینی ژوپ پوشیدن و دارن کیف و حال می کنن یا شوهر دارن و هی دارن عکس عاشقانه می ذارن. هر چی هستن از من موفق ترن.

روحیه ندارم دیگه.

امروز داشتم عکسای بچه دوستم رو نگاه می کردم، و متوجه شدم چقدر بدبختم! چقدر این ادم حمایت می شه تو خونواده! چه قدر حرف داره و ایده... اون وقت داداش من زورش میاد وقتی ازش می پرسم چیکار کنم، محلم نمی ذاره. ولی مطمئنم کلی به این دوستم مشاوره داده که چیکار بکنن...

دلم می خواد وقتی کتاب روانشناسی یا دینی ای رو بخونم بالا بیارم بهش. به چی نماز خوندن دل خوش کردم من؟؟؟

به دوستم که ۳۴ سالشه می گم زهرا خدا کجاست، می گه حانیه برای خودم مدت هاس که سواله. تمام امیدواری ها و دستگیری ها و بلوغ ها تو این ادم جمع شده، اون وقت نکشیده تا ۳۴ سالگی!

تا کی باید ببینم فلان پسر مامانش می ره براش زن می گیره و کلی خوش و خوشوقت. دختره هم اپل واچ دستشه و دنبال اینه که جلسه پناهیان کجاست و کجا ابرو خوب برمی دارن و اون وقت من باید تا صبح بالشتمو بغل کنم و زجه بزنم! چرا؟ چون هیچ کی نیست به من بگه دوست دارم... چون خانواده ای ندارم که بهم بگه حانیه تو کلی استعداد و توانایی داری، کلی سری تو خیلی چیزا... همه که شوهر نمی کنن.

دعوای اخیرمون سر چی بود؟

سه شنبه کلی صبح زود بیدار شدم و رفتم پی کار. کار که نه، دارم خودمو تو جامعه هنر به این و اون نشون می دم که بتونم کار پیدا کنم. بعد جلسه ساعت پنج تموم شد. تا برسم کرج دم اذان بود.

به مامانم سلام کردم و گفتم چطوری مامان؟

گفت به تو ربطی داره من چمه؟ صبح تا الان هر جا بودی همون جا می موندی! دختر که این سنه تو خونم، معلومه همش تو کوچه خیابون وله و...

اون لحظه برام اهمیتی نداشت.

ولی بعدش کلی غصه خوردم و امروزم دلم سوخت براشون. اینکه یه روزی بابت تک تک حرفها و ظلم هایی که کردن عذاب وجدان می گیرن.

امروز گفتم بابا یه خودکشی ساختگی بسازم اینا دست از سرم بردارن بگن دیوونه ست، بهش فشار نیاریم، دیدم عرضه اون کارم نداریم.

دیشب به استاد پیام دادم استاد من می خوام این کاره بشم، مسیرم اینه، به اینا علاقه دارم و کلی کار کردم... استاد پیام بعدی مو جواب داد که این مقاله هایی که برات می فرستم رو برای کسی نفرست چون هنوز در دست ترجمه ست و اجازه نشر ندارم! و اصلا به روی خودش نیاورد اون همه زر زدم!!! البته می دونم اون وظیفه ای نداره ولی خب همینه وضع...


یه روزی داشتم خودمو با اطرافیان م.م مقایسه می کردم. یهو دلم ریخت گفتم، هر کدومشون یه کاره ای هستن... تو چی داری... بیو هاشونو ببین!

بعد ناامید شدم. یهو نگام به بیو خودم خورد نوشته بود: من محمد را دوست می دارم

گفتم همین کافیه...


واقعا تنها دارایی م تو این دنیا محمده. رسول الله. تنها کسی که کنارش می شینم حس بزرگی بهم دست میده. کنار هر کی نشستم، اینقدر ابهت و بزرگی از خودش نشون داد که کوچیکتر از چیزی شدم که بودم. لهم کرد. اما کنار محمد این جوری نیست... من ِ هیچی ندار... من بی کس و غربت زده...

اقا دژبخش می گفت پیغمبر خاصیتش اینه، کنارش بزرگ می شی... 

یکی از استادام بهم دیشب می گفت با خودت مهربونی؟

گفتم نه

گفت برو بیرون، کافه، سینما، سفر، تئاتر...

روم نشد بهش بگم برادر من، موجودی حساب من همین الان دو هزار و هشتصد تومنه!!! با این بودجه یه چیزی هم باید از بابام بگیرم و فقط می تونم برم امامزاده حسن و زار زار گریه کنم. همین قدر زندگی خوش و شرایط تغییر زیاده!!! همین قدر وضع خوبی دارم!!! همین قدر کلی از قرارهای دوستی مو کنسل می کنم چون پول ندارم باهم بریم رستوران یا کافه!! هیچ وقت نشده برم تو یه کتابفروشی یا بستنی فروشی که از استرس حالم بد نشه که خدایا الان حسابش چقدر می شه. خدایا ابرومو بخر.

هفته پیش سه شنبه رفتم کتاب خریدم پول کم اوردم. اومدم بیرون کتابفروشی در به در به این اون زنگ بزن که یکی برات یه ذره پول بریزه. دوستم گفت شماره تو بفرست. داشتم می فرستادم که برادرم زنگ زد گفتم حمید چهل تومن برام بریز. صد تومن ریخت... خیس عرق خجالت شدم. حمید یه مدت پول مشاوره ای که می رفتم رو می داد. یه بار یه چیزی ازم خواست که من اونو نمی خواستم، جلوش واستادم. بعدش یه بار پیام دادم حمید بیست تومن برام می ریزی؟ گفت دادا این برج وضع خرابه!

حالا فهمیدی چرا خیس خجالت شدم؟ یهو کتابفروشه اومد بیرون ببینه غیبم زده چرا. بعد دید هستم نگاهم کرد منم الکی پای تلفن گفتن بابا اسم کتاب رو بگو، الان کتابفروشیم. خلاصه خریدم.

گریه کنان اومدم بیرون از کتابفروشی.


خونواده من ادم های خوبین... کلی خیر هستن. الان خونه شونو دارن می دن هییت محل که بتونن برای امام حسین اشپزی کنن. نگید تو سرشون بخوره، تو وضعت اینه و فلان...

نه

واقعا من اشتباهیم.

اگه به س.ج جواب مثبت می دادم، و الان بچه داشتم کلی عزیز دلشون بودم. ولی خب دیگه وضع منم اینه...

پریشبا یه اقایی که کتابفروشه و معمولا ازش کتاب می خرم تو اینستا بهم پیام داد و کلی از راه دلم باهام حرف زد... منم داشتم ایمان میاوردم که اخ... همینه خودشه... بالاخره پیدا شد. گرم شده بودم. لپام گل انداخته بود و چشمام برق افتاده بود و زیر چشمام سیاهی ش کم شده بود. روحم منبسط شده بود.

بعدش متوجه شدم که اقا ازدواج کرده و ازدواج سنتی بوده و الانم ناراضیه و بله! دنبال پای می گرده و خب منم پایه نیستم. دیگه خودش رفت...

گفتم بیا حانیه خانوم، می خواستی همین بلا سر خودت بیاد؟ ازدواج کنی با بی رغبتی و در نهایت بیوفتی دنبال این و اون. حالا اون مرده و می گن صیغه کرده و صدتا انگ به زنش می زنن که تامینش نکردی و تقصیر توعه و اینا... تو که یه مهر خیانت هم بهت می خورد! و بعدش غصه خوردم... که بیا! کیا سراغت میان بدبخت! کیا!!!!

واقعا بلاکه شدم...

ا ز گریه کردن خسته شدم. برادرزاده م اون روز سر سفره هی می خندید و مسخره م می کرد و می گفت نگاش کن! شده عین سرطانیااا... هر هر هر

اره! چشمام اینقدر داغون شده که سرطانیم. سرطان غم گرفتم.

دختره می گه دوره فلان رو بیا... خیلی مفیده. شیش و خورده ایه... می گم ندارم. می گه بالاخره دستی باید کمک کنه! گفتم اره! تو به من کمک کنی! یه سلام رو زورت میاد جواب بدی  و کلی حرف می زنم و اخرش یه ایموجی می زنی!!! اگه به احترام برادرت نبود، محلتم نمی ذاشتم! دختره بی ادب!


هیچ وقت اجازه نمی دم خدا جونم، که روزی دهنده بودنت بیوفته روی مفهوم مجازی. این که به خاطر پول برم از کسی کمک بگیرم که لیاقت نداره جوابشو بدم و این کمک صرف چی بشه؟ صرف بهتر شدن حال روحیم! زیرساختش غسال خونه روحمه! عین همون کتابی که با پول حمید خریدم و هیچ وقت کارساز نشد! چون بار سنگینی رو حمل می کرد.


می دونم همه این سختی ها تموم میشه. می دونم این جوری برام مقدر شده. می دونم هیچ وقت نباید حضور خدا رو فراموش کنم...

از خدا ممنونم که اقای ص هست و با وجود لاکچری بودنش غرهامو می شنوه. از خدا ممنونم بابت زهرا که همیشه هست. از خدا ممنونم کلا.

توجهم فعلا روی این بی انگیزگی هاست. دربه در دنبال انگیزه و تغییر زاویه دیدم به زندگی و توجه هستم و بهتر که کسی ادم حسابم نکرده وگرنه شاید دیگه تا حالا بنده ت نبودم.

ان شاءالله خدا روزی مون بده.


نظرات 2 + ارسال نظر
علی‌رضا میم سه‌شنبه 20 شهریور 1397 ساعت 10:41

سلام
مرسی که نوشتی.
می‌دونم که اوضاع خیلی خوب نیست. فاصله انقدر زیاد شده که از پر شدنش داری ناامید می‌شی.

من نمی‌دونم چطور می‌تونم به کار بیام، و چه چیزی از دستم برمیاد. یه روشی که یادمه برای زدن حرف به خانواده استفاده می‌کنیم اینه که حرفای ما رو از زبون یکی دیگه بشنوند. مثلا می‌رفتیم و با مشاور حرف می‌زدیم، بعد اون یه جلسه مشترک می‌ذاشت.

امیدوارم که اوضاع بهتر بشه، به قول معروف فرجی بشه.

مرسی که نظر می ذاری
این روش عملی شده قبلا و جواب گرفتم تا حدی.
ولی موضوع اینه الان کلا به مشاور اعتقادی ندارن...

حریم جمعه 16 شهریور 1397 ساعت 22:44 http://harimeasemani.blogsky.com/

سلام خوبین ؟
امیدوارم امیدوارم بزودی معجزه ای برات نازل بشه وخیالت اسوده بشه واحساس ارامش کنی
ازنوشته هات مشخصه تهش یه اعتقاد قلبی ویه باوری داری که بالاخره نجاتت میده .پس ادامه بده به قول یه بزرگواری گریه کن اما گام بردار .سختی .مشکل همیشه هست کم یا زیاد برای همه هم هست شک نکن حتی برای کسایی که واقعا ازهمه جهت تامین هستن اما کاش خودمونو باور کنیم دردامونو تحمل کنیم وصبور باشیم چرا که هر سختی یه ازمایشه برامون وامیدوارم سربلند بیرون بیای

سلام. ممنونم شما خوبی؟
من سطح امیدم زیاده برای همینه خسته نمیشم
مرسی از این همه همدلی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد