تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

پاییز

داره خاک سرخ نشون میده... حالم خوبه. امروز غروب، نور رنگ پاییز به خودش گرفته بود. حال مدرسه...

یادمه همیشه تابستونا افسردگی می گرفتم چون تو خونه تنها بودم. نهایتا یه کلاسی چیزی می رفتم ولی همش تنها بودم. مسافرت هم تو برنامه مون نبود. نهایتا برای ختمی می رفتیم دهاتمون...

تابستون سال ۷۹ من تکلیف شدم. کیک خریدن و منو بردن امامزاده ورده. امامزاده ورده یه جاییه دور از کرج که رودخونه داره و خیلی با صفاست. به من خوش می گذشت اونجاها... مخصوصا وقتی پاهام خیس می شد و مراقب بودم بعدش نرم تو گِل.

از ورده برگشتیم و اومدیم خونه.

تلویزیون روشن بود. برنامه درشهر رو نشون می داد. همه رفته بودن تو حیاط داشتن گوجه ها رو صاف می کردن که دو سه روز دیگه رب بپزن...

منم بین نماز مغرب و عشا اومدم برم تو حیاط، که درشهر منو نگه داشت.

داشت بازسازی قتل رو نشون می داد. روی صورت قاتل هیچی نبود. اسم مرد رو یادم نیست. ولی اسم زن لاله زار بود. مستخدم خونه اقای مهندس. اینا با زور وارد خونه اقای مهندس میشن. دو تا پسرشو می کشن. خانوم مهندس حامله بود، اونم می کشن. مهندس مقاومت می کنه ولی زورش نمی رسه و کشته میشه. بچه ها و خانوم مهندس رو لای موکت می پیچن و اتیش می زنن.

من دیگه من نبودم.

بعد ازون چرخ و فلکی محلمون که خیلی شبیه شوهر لاله زار بود، میومد ماها رو سوار می کرد. هرچی به بابا می گفتم من نمی خوام چرخ و فلک سوار شم، قبول نمی کرد. قبول نمی کرد. منو سوار می کردن و من دق می کردم تا تموم شه.

یادمه اون موقع ها چهارشنبه شبا، شبکه سه سریال روزهای زندگی رو نشون می داد. من غروبا می رفتم تو پله ها می نشستم و تنهایی می ترسیدم. حالم خیلی بد بود‌..

یادمه یه بار نوشتم به یکی از فامیلمون که سرهنگ بود که وقتی اقا محرم، همون چرخ و فلکیه اومد مارو کشت و بعد سوزوند، اون نامه رو پیدا کنن و قاتل رو بگیرن. دیگه من اون دختربچه ای نبودم که صبح ها صبونه درست می کرد و بعدشم از کتاب اشپزی دستور پخت کیک رو می دید و می پخت.

من پژمرده شدم فقط به خاطر اون تابستون لعنتی!

مامانم و بابام حالمو می دیدن ولی نمی بردنم دکتر. چون مامانم فکر می کرد من به خاطر اینکه تو خونه هستم، این جوری درگیر فکر و خیال شدم. شبا خوابم نمی برد، برام از روزای افسردگی و فکر و خیالای خودش می گفت و من بدار می شدم...

شبا می ترسیدم. روزها هم تا غروب روی تخت حمید که کنار پنجره اتاق کناری بود دراز می کشیدم و کرکره سبز رو می زدم کنار و چشم می دوختم به در که آقا محرم کی میاد ماهارو بکشه!

تابستون تموم شد و من رفتم مدرسه.

حالم خوب شد.با بچه ها بازی می کردم و یادم رفت همه چیو...

پاییز برام شد حال خوب. اینکه تنهایی تموم میشه و من می تونم با دوستام بازی کنم.

کوچه ما پرسپکتیو درختاش منو مسخ می کرد. حالم خوب میشد از پاییز. از غروب پاییز که مدرسه تموم میشد و می خوابیدم و بیدار که میشدم انار ترش درخت حیاط رو می چیدم و می خوردم.


خاک سرخ حالمو خوب می کنه. اونم منو می بره به پاییز. پاییزی که جنگ برام یک مفهوم شد. مدرسه شاهد می رفتم و حاتمی کیا و شهدا برام ارزش شدن.


وقتی پاییز میاد، حالم خوبه. چون همه چیزای بد تموم شده. تابستون و‌ گرمای لعنتیش... نور مزخرفش... اون ساعت هشت شبش که هنوز آفتاب  تو آسمون بود. کاش تابستون بمیره...

کاش بمیره..


حال خوب پاییز اون ساعت شیشی بود که از کلاس نقاشی میومدم و تو خیابون انقلاب می گشتم... خیلی حال خوبی بود.


پاییز خیلیا عاشق میشن ولی قلب من ساکت و آروم یه گوشه کز می کنه و حالش خوبه...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد