تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

بازیگرم!

چند هفته ای بود که از تمرین استاد می گذشت اما بلخره تصمیم گرفتم بنویسمش.  قلم رو که برداشتم شروع کردم به تحلیل خودم و نوشتن خودم.. . رفتم به فضای عجیب غریبی که فقط می نوشتم...  تکه از ذهنم و یا قلبم.  از یه جایی به بعد دیگه این قلم در اختیار خودم نبود و جهان در جوهر قلمم جلوه می کرد. 

سوال استاد: بازی از نظر شما چیه؟


پ. ن

آنچه که از نظر من بازی معرفی می شود، برمی گردد به کودکی‌ام.  کودک رنجوری بودم و تمام زندگی ام عروسکهایم بودند، صبح تا شب با آنها بازی می کردم و به ما خوش می گذشت... 

چون تنها دختر خانواده بودم، تحت تاثیر روحیه پسرانه برادرانم، عروسکها را کنار گذاشتم. 

عروسکها در ذهنم تبدیل شدند به شخصیت هایی که صبح تا شب با آنها رفاقت داشتم... در دنیای تخیلی ام بر آنها حکومت می کردم و با آنها بازی می کردم.  من بودم که تصمیم می گرفتم چگونه باشند و چطور فکر کنند و چطور احساس کنند... 

هر مسئله ای که در روز برایم رخ می داد، خوراک شخصیت های ذهنم می شد... خیلی وقتها که خوراک کم می آوردم از مجله و فیلم و موسیقی برایشان تغذیه می کردم... به جایی رسیدم که آنها بر من حکومت می کردند و تحت بازی آنها قرار گرفته بودم.  آنها تعیین می کردند که حال من چگونه باشد... شادی من در چه باشد. ناراحتی، دغدغه، مفاهیم، جامعه و...  در چه باشد.

من شده بودم عروسک دست آنها. بازی  تمام آن لحظه هایی بود که من دلبسته آنها بودم و آنها با من صادق نبودند. 

بیست سالگی که تمام شد، مسیر زندگی جور دیگری شد. دیگر شخصیتی در خیالم نمی زیست. انگار خیلی خیلی اتفاقی در جامعه متولد شده بودم.  کمبودهایم را در آدمهای دیگر پیدا می کردم، عاشقشان می شدم و هرچه آنها بودند می شدم. به سیر مطالعه و کارهایی که کردم که نگاه می کنم، می فهمم که چقدر پرت و پلا بودم و هستم...  من دیگر قصه ای در ذهنم نمی ساختم، قصه ها را تجربه می کردم... از رسانه و کتاب و فیلم دیالوگ عاشقانه حفظ می کردم، فضا را می ساختم و بازی می کردم.  من خوب بلد بودم بازی کنم... خیلی خوب...  این ها را آن زمان نمی دانستم و هرچه بود در ناخودآگاه من روی می داد. من درگیر بازی ذهن داستان ساز خود شده بودم که صورتک قلب زده بود و خوب مرا می شناخت. 


به جایی رسیدم که به هیچ عشق و علاقه ای نمی توانستم اعتماد کنم. خیلی اتفاقی در میان لجن‌زاری که در آن گرفتار بودم، با... 


بگذریم.  بقیه ش خصوصیه. 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد