تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

سرخپوست

چه فیلم خوبی بود :/


خیلی خوشم اومد.


چقدر ازین جور شخصیتها خوشم میاد. اگه زنده موندم، ایشالا فیلمهای نوید محمدزاده رو میرم میبینم. و همین طور جواد عزتی.

صبا

با تمام بچه‌ها زیر بار فشار داشتیم می مردیم. حس میکردیم تو این جای تنگ، دیگه نمیتونیم نفس بکشیم و عین فشار قبر بود برامون. من فقط داشتم لحظات اخر مرگ رو می شمردم

 یک

دو

سه

یک

دو

سه

یک...

یکی از بچه‌ها شروع کرد گریه کردن. داشت می‌مرد زیر بار اون همه درد. من نمی تونستم بهش دلداری بدم. سخت زجه میزد. صداش قطع شد.

 سکوت شده بود... و فقط صدای ظریفی از مچاله شدن میومد. یه لحظه  تو سینه م درد و سوزش بدی رو حس کردم و سینه ام شکافت و تمام ِ قبلی ام مچاله شد و تمام ِ جدیدم با سرعت حرکت کرد...

 من گیج و مبهوت...


در لحظه‌ای از حرکت ایستادم.

یه چیزی میزد بهم که گرمم میکرد و لطیف بود. حال خوبی داشت..

به اطرافم نگاه کردم، بقیه بچه ها رو دیدم که متفاوت شده بودن و به من لبخند میزدن. 

...

یه جریان خنکی اومد و دور من می چرخید. غرق شده بودم... خوب که کیفور شدم، رفت... کنارم حجمی بود که ازش پرسیدم چیه. گفت من شبنمم. و من خودمو دیدم که روی شاخه‌ای هستم... خوب که نگاه کردم شبیه شاخه نبود، چند برگ درهم فرو رفته با  رنگ سبز تازه... 

جریان خنک دوباره برگشت و شبنم را سُر داد و اونم رفت شاخه پایین تر...

شبنم گفت: 

من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم

تو میروی به سلامت، سلام مرا برسانی


پرسیدم که صبا کجا میره. 

و پاسخ داد: نور...



گو رمضان باش..

با برادرم و خانمش و برادرزاده‌م رفتیم احیا، مسجد محلاتی. اقای صمدی آملی میومد. قرآن سر گذاشتیم و چه حال عجیبی بود...


چه قدر این ادم متفاوت بود...


وقتی برمی گشتیم، من اون موقع شب خیابونای تهران رو دیدم. محله ها جنوب شهر. موتورسوارا... چه حال خوبی بود... چه قدر قشنگ بود... بافت مذهبی که اون موقع بیرون بودن و لباس مشکی پوشیده بودن. یه حال خوب...


بعدترها تقریبا سال 92، از یکی از پسرای فامیلمون خوشم میومد. فکر میکردم از من خوشش میاد و خب برای بار هزارم اشتباه کردم.

اون پامنبری اقای فاطمی‌نیا و اقای امجد و محمود کریمی بود. شبایی که میرفتیم خونه اقوام افطاری، این هم میومد.


حال خوشیه اگه کسی تو زندگیت باشه، حداقل ادم اون موقع فکر می کنه ثروتی داره به اسم تعلق خاطر...


سحرهای ماه رمضون یاد اون بنده خدا میوفتم که چجوری میومدیم و از میدون حر اب هویج بستنی میخریدیم و شاد بودیم...


چه لحظات خوبیه وقتی به اون سحرها برمیگردم... افسوس که الان هیچ حال اون سحرها رو ندارم. معصوم بودم. ساده. بچه...


چقدر فقیرم...



نرگس

داشتم با مترو بر می گشتم، که روبروم زنی نشسته بود و چند شاخه نرگس تو دستش بود. خیره به گل ها بودم و درگیر اهنگی که گوش می دادم. اهنگ محسن چاوشی که شعر حسین پناهی رو خونده:  عمو زنجیر باف...


تازه فهمیدم که حرف حسابت منم... طلای نابت منم...


اهنگ پلی میشد و من خیره به ریتم لطافتی که دستهای اون زن با گلها، گرفته بود شده بودم. دستها و گلها به تنهایی معنایی نداشت. اما وقتی  اون دستها گلها رو گرفته بودند، تازه زنده شده بودن. هم دستها... هم گلها...


یاد خودم افتادم وقتی که خدا منو افرید. اون موقع خدا تازه زنده شد. این خدا جدید بود. از نگاه یک ادم! و زایش نگاه در نگاه... و کمال!


امر لطیف رو درک می کردم. تجربه می کردم. این رو می فهمیدم که لطیف یعنی چی... نه گل... نه بچه... من امر لطیف رو می فهمم... امر لطیف که از نگاه یک مادر به بچه منتقل میشه.


این لطیف بهترین نوع خودشه...


اون همه افسانه و افسون ولش... 

این دل پرخون ولش...

دلهره گم کردن گدار مارون ولش

تماشای پرنده بالای کارون ولش

خیابونا سوت زدنا شپ شپ بارون ولش...


لحظه حضور خدا و خود... لحظه بسیط شدن با رجب... رجب دوست داشتنی  

lovely Rajab


امروز نیمه رجب هستش. رجب لطیف... رجب لطیف... رجب لطیف...

شعبان در راهه و سپس رمضان!


نمی دونم میرسم به این ماهها یا نه. ولی منتظرم. 


پ.ن

هر قدر که بیشتر درباره فمینیسم می خونم، بیشتر بدم میاد ازشون. ادمهای تند! و  پیشتاز برای احقاق حقوق! ادمهایی با گم شده ای به نام حق.

ادمهایی که خیلی زن زن می کنن، ولی اصلا نمی دونن با هر زن گفتن، یک بی باوری به خودشون رو ابراز می کنن. ادمهایی که هنوز نمی تونن خودشونو مدیریت کنن ولی دوست دارن مدیر بشن! حق خودشون می دونن که مدیر بشن. ادمهایی که کلی زن غربی رو می بینن که مدیرهای موفقی هستن، و فکر می کنن به واسطه اندامهای زنانه ای که دارن، پس مدیر هستن. ادمهایی که فقط صدای قرقره حرفهای بقیه رو از دهنشون می شنویم.


چند ماهه دارن باهام می جنگن که یه پست مدیریتی بگیرم و هنوز زیر بار نرفتم. هربار رئیس هیئت مدیره مطرح کرده، گفتم رو من حساب نکن. و هر بار یه مدل طفره رفتم. نمی خوام بهشون بگم هنوز اون قدر کامل نمی تونم نگاه کلان داشته باشم و گیر می کنم روی جزئیات. و از اون جنگها و دعواها میام بیرون و صد جور تهمت می شنوم که فلانی ثبات نداره، فلانی زیر بار مسئولیت نمیره، فلانی... در همین بحثهای تکراری، یه جایی به بعد سکوت می کنم و میذارم حرفاشون تموم بشه، و بعد میام از اتاق بیرون... برای اینکه قدری تنفس کنم، اینستامو باز می کنم و پوووووف...

پوووووف

پیج های مدیریتی رو چک می کنم. چندتاشون زن هستن! همه فارغ التحصیل خارج! همه فمینیسم! همه پر مدعا!


دلم می خواد تمام زرهایی که مدیران برندهای فشن رو بالا بیارم روی همه اون صفحات! آدمهایی که شنل براشون اسطوره صنعت مده! آدمهایی زدن موهای زائد رو امری تحمیلی و ظلم به زنان می دونن!


واااای خدایاااااا

اگه اسلام نبود، من چه غلطی می کردم؟

بدت نیاد، دنیاییه که خلق کردی، ولی با این همه اراجیف، دنیات چه تعفنی میشد!

اگر محمد نبود...

ای جانم به محمد...

جانم به لبخندش...

جااااااااااااااانم....


پ.ن

تحصیلکرده رو دیشب تموم کردم. یه دختری که داشته در یک نظام دینی سنتی زیر دست و پای مردها خفه میشده و خب توسط تحصیلات نجات پیدا کرده. منو به خودش گرفت. لایف استایلی شبیه من داشت. منم همینم. با مدل دیدگاهی که دارم، خیلی خودم رو متعلق به دنیای جدید نمی دونم. البته این دنیای حبابی متعفن جدید همون بهتر که من توش جایی ندارم. نمی دونم نگاه پشتش یک نگاه فمینیستی هستش یا نه. باشه هم مهم نیست.  چون این داستان برخاسته از وجود این زنه! حرفاش مال خودشه! نه قرقره... نه دفاع و جنگ! نه توهم تظلم!


یه روزی حقیقت زن رو به عالم نشون میدم و دهن  این فمینیسم  و نوچه هاشو سرویس می کنم! 

پوشالی تر از فمینیسم خودشه که بدتر از سنتهای رنسانسی و فقه اسلامی، گند زد به زن!

تو کدوم ازین سه تا، تلاقی دستها و گل نرگس، باعث تجربه امر لطیف در ما میشه؟


۲۰ اسفند ۹۸


دلتنگی برگشت خورده

خواستگار قبلی بعد از مدتها پیام داد و ابراز دلتنگی کرد و دلتنگی‌شو در نطفه خفه کردم :| ادم جالبیه ولی چه کنم که این ابعاد جالبیش در امور دیگه از قبیل سکس‌های متعدد و... وسعت داره!

نمی دونم با این پرونده، چرا حال منو می پرسه؟ خب البته واضحه:|

خلاصه که این طوری.

اقا این پادکست هلی‌تاک، این دختره این قدر خوبه صداش، که با هر پادکستش ده بیست بار می نویسم تو دفترم دوسِت دارم حانیه:|

واقعا دچار عقده شنیدن عبارت "دوست دارم" هستم.

نه در خانه، نه در خانواده، نه در رفاقت، و نه در کراشی چیزی. البته باید پرسید از خودم تو چه قدر این عبارت رو می گی که بقیه هم بگن؟


و نکته اخر

به شدت از برادرم و خانمش عصبانی و دلگیرم. و خاک بر سر محبت!