قلب از شدت اشتیاق شرحه شرحه می شود و محبت از خون می چکد.
دیشب را نخوابیدم. مرتضی که رفت بغض بدی گلویم را زخم می زد. نماز خواندم تا بغضم بترکد بلکه بتوانم بخوابم. بالاخره خوابیدم. صدای آلارم گوشی از خواب بیدارم کرد. با دستی مملو از منگ بودن، خفه اش کردم و دوباره سرم را راحت روی بالش گذاشتم. اما نه... خوابم پریده بود و هیچ تقلایی برای دوباره خوابیدن کارساز نمی شد. از تخت بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم. ظرف هارا در ماشین گذاشتم. و بعد کتری را پر از آب کردم و روی گاز گذاشتم و گاز را روشن کردم. می خواستم سمت نامه مرتضی بروم ولی ترس داشتم از این که مثلا خوابی را تعریف کند که تعبیر شهادت داشته باشد و یا از نشانه ای برایم بگوید که آری رفتن نزدیک است.
دل را به دریا زدم و نامه را از روی پیانو برداشتم و روی مبل نشستم. نامه را باز کردم.
سلام لیلا
می دونم که کنجکاوی بیچاره ت کرده و الان فقط می خای بدونی توی این نامه چی نوشته:) خودتم که خوب می دونی من اهل نوشتن نویسم پس می رم سر اصل مطلب...
خنده ام گرفت. با خودم گفتم خدا نکشتت مرتضی. و دوباره ادامه دادم:
یه چند وقتیه این همه جنگ و حوادث تلخ و شیرینش، تو سینه بلاکه شده یعنی چطوری بگم جمع شده و راه خروجی ندارن. خواستم اینجا برات بنویسم هم تو سرت گرم شه از خزعولات من و هم این که من سبک بشم. اینجا خیلیا برای عزیزاشون می نویسن. محسن رو که یادته؟ اونم نمی دونم برای کی می نویسه ولی یه چیزایی می نویسه. آخر شبا که کاری ندارم، میام تو اتاق و می شینم می نویسم.
گفتم محسن بذا از محسن شروع کنیم، محسن پسر خوبیه.
نمی تونم...
نمی تونم مقدمه چینی کنم. هیچ وقت بلد نبودم. راستش اینجا یه اتفاقاتی افتاده که تحملش برام سخته. یه فرمانده نباید حتی ابروهاش خم بشه چه برسه گریه کنه یا چه می دونم چنگ بکشه به صورتش:).
چند وقت پیش یه اتفاقی برامون افتاد که کوه دلمو، خورد کرد. عین موج دریا هست که می زنه و می کوبونه و خراب می کنه، همون جوری... یهو یه موجی اومد و انگار خورد به دلم و منو پرت کرد به عقب.
نامه اش که تمام شد، انگار وجودم یک چیزی را کم داشت. انگار من دیگر من نبودم. خیلی برام دردناک نبود، ولی انگار چیزی از من کنده شده بود که نمی دانستم چیست. مرتضی برخلاف کلی گویش، خوب می توانست تورا درگیر کند. درگیر همان حس ،همان اتفاق، همان مکان و زمان و...
صدای غل غل آب کتری، مرا از نامه مرتضی به بیرون کشید.
دارم به انگیزه م فکر می کنم. به انگیزه م درباره زندگی... یادمه یه خواستگاری بهم گفت تو گاردت بسته ست. قلبت رو برای کسی باز نمی ذاری... محافظه کاری و عقل. آدم باید پرواز کنه. هرچند که ازدواج اون آقا و من محقق نبود اما حرف های خوبی می زدن. یعنی منو خوب می شناختن. بگذریم...
الان دقیقا به همین نقطه رسیدم که باید ترس رو بذارم و کنار و قلبم رو باز بذارم. این جوری چشم هام هم بعد از چند سال دوباره، عشق و دوست داشتن رو رویت می کنن. نباید سیمانی باشم... نباید خودمو سانسور کنم. لطافت و ظرافت زنانه وابسته به کسیه که تو زندگیمون هست. اما عیبی نداره. حالا که نیست، به جاش می تونم روح هنری مو توی رنگ زدن کتابخونه و کاغذ کردن دیوارم بدمم.
نفخت فیه من روحی...
جز نوشتن کار دیگه ای ندارم؟ بس کن حانیه... یه بعدی شدی رفت.
البته این همه سرزنش هم مناسب نیست...
ببخشید حانیه. منظوری نداشتم.
روزهای فاطمیه، مدام حس از دست دادن دارم. مامان که یک جا می ایستد، تصور می کنم نیست، دلم می ریزد، مریض می شوم...
این روزها فرق کرده... و بابا دوباره صداش گرفته است. صدای بابا برای دخترش قوت قلب است. اما این صدا به می گوید که آری دوباره مریض شده است....
خدایا به خیر بگذرون