یادمه باباجون کدوهای چوبی رو سوراخ می کرد. بعد پیاز نرگس توشون می کاشت و طرفای عید اینا سبز می شدن. از هر سوراخ یه شاخه نرگس بیرون می یومد.
کار پرزحمتی بود.
پرورش اون کدوها... بعد سوراخ کردنشون. بعد کاشتن نرگس. خیلی از پیازها راه گم می کردن و برمی گشتن تو کدو و می گندیدن.
ممکنه بود از ۱۰تاش، ۲تاش سالم و منظم بیان بیرون... عین تولد ادم!
عروسی پسردایی م نزدیک عید بود. اخرای بهمن. باباجون یه دونه از اون کدوها رو مخصوص برای پسردایی م گذاشت کنار و کلی بهش رسید که بزرگترین باشه و خوشگل ترین. نرگس ها عید گل می دادن و بار دادنشون توی بهمن سخت بود.
موقع عقد با یه دونه گردنبندای چینابی یزدی، به پسر دایی م کادو داد.
همه از گردنبند تشکر کردن و بعدشم گذاشتنش توی اون کیسه که پر از طلا و سکه بود.
اون نرگس ها پشت انبوهی از تاج گل گم شده بود.
همه رفتن سالن.
شب که برگشتیم، زن دایی م انداختش دور. گفت این آشغالا چیه باباجون دلشو خوش کرده...