بهم می گفت هر چیزی گوش نده.
راست می گفت...
می گفت بعضی اهنگ ها حالشون خرابه.
راست می گفت
از یه تایمی به بعد دیگه باهام حرف نزد. فقط جوابمو داد.
از یه تایمی به بعد من شدم و در و دیوارهای تلگرام که صدام برگشت و می خورد محکم می خورد تو صورتم...
کاش همه نوشته هاشو نگه می داشتم. هر کدومش زیرساختی از کلی فکر بود.
کنارش حس داشتن داشتی. اینکه همه چیز داری. همه چیز... هر چی دریاتر، غرق شدن بیشتر.
یه شب نشستم به ذکر گفتن. و به اعماق سیاهی ها و ظلمات فکر کردم. به اینکه راز و رمز این دنیا کجا بیشتره...
چاه؟
عمق دریا در شب؟
انتهای آبشار؟
فاصله بین دو دره؟
عمق آتشفشان؟
ماه؟
کنار خورشید؟
کجا؟
واقعا کجا؟
رعشه می یوفتاد به تنم و می گفتم سبحان الله...
بعد فکر کن تو این بیابون پر از رمز و راز و سیاهی... یه اقایی اگه پاشو بذاره روی یه حیوان درنده وحشی، این قدر توکلش زیاده، حیوان پلک نمی زنه...
آقایی مثل مالک.
و این موسیقی زندگی اون آدمه و باهاش گریه می کنه!
حالا هی بشینم چاوشی گوش بدم!
خلاصه اینکه: عجب حلوای قندی تو.