سحر بلبل حکایت با صبا کرد....
پ.ن
جنگ رابرای تن دوست بدار و جهاد را برای روح. صبوری می خواهد تا پای رفتن را در مرداب دلتنگی رها کنی و عاشق شوی.
نوراز پشت کلمات می بارد. نور از پشت صفحه کدر و مات کتاب می بارد و عمق می خواهد این دلباختگی ها...
همانا عشق، دنبال قلب ها می گردد تا جایی خود را به دام بیندازد.
به عدد نور خیابان ها، الله نور السموات و الارض...
به عدد قطره هایی که ابر را می سازند، لااله الا الله...
جهاد خون روی دشنه تیزی بود. پدر در گوشه ای ایستاد و گفت بپذیر از من... ای اله! ربی...
سر او روی زمین افتاد و بدن هنوز جان داشت!
دشنه باورش نمی شد که خون، خون اسماعیل است.
...
اگر دشنه، گلگون خون اسماعیل بود، حانیه مسلمان بود؟