تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

صاد

عارضم خدمتتون که صاد رو هم ننوشتم تا حالا. ضاد رو هم ننوشتم. گفتم قبلش بگم.


پ.ن

امروز خب روز خوبی بود از نظر کاری. ولی یه چیزی برام عجیبه. چرا من نمی خوام بهش برسم؟ چرا من اصلا دوست ندارم وصالی در موردش رخ بده؟

واقعا چیه جز دلباختگی؟ خودباختگی؟ 

یه زمانی نمی فهمیدم که جیگر زلیخایی یعنی چی. اما امروز به چشم خودم دیدم یعنی چی. من حالم یه طوریه. عین داغ دارها!

داغ...

سر کار، انگار چوب می ریختن رو اتیش دلم. و عجیبه!

بیخیال دیگه. حوصله درگیری با خودم، سرزنش خودم و خیلی چیزای دیگه رو ندارم. اصلا من می خوام به خودم حق بدم. هیچ تنش و دعوایی با قلبم نکنم و بذارم ادامه بده... به حسم احترام بذارم هرچقدر هم غلط و هرچقدر هم نافرم!


دقیقا روزهای داغی رو می گذرونم. یادم میوفته، دقیقا این طوری میشم که چشمامو می بندم، سرمو تکون می دم ولی سرعت لرزش و فرو ریختن دلم، بیشتره.

بعد عین ادمی که نَسَخ‌ـه و چجوری با یه ولع و کمبودی سیگارشو از جیبش در میاره و فندک رو می زنه و اتیش می کنه و پک اول انگار ارامش خاصی بهش می ده، دقیقا منم با همین تصاویر هدفونمو در میارم و موزیکو می زنم و فقط گوش می دم.

یه ساعت

دو ساعت

سه ساعت

...

ده ساعت!!!!!!!!!!!!!!!!!!


عین زلیخا که باید یه خبری از یوسف می گرفت، دقیقا فقط می خوام ازش باخبر بشم.

چقدر من این زلیخا رو سرزنش و مسخره کردم :/


پ.ن2

انگار از وقتی فهمیدم، منع شدم و این همه احساسات واکنشیه به منع شدن و کاذبه. و باید ببینیم تهش چی میشه.


پ.ن3

اگه خودش بود می گفت پیشنهاد می کنم پیش یه متخصص برید. نمی دونست تحت درمان و خودسازی هستم. و هر دفعه که به مرحله بعد می رسیم، من یه گندی می زنم که تمام تلاش ها میره به باد :/


پ.ن4

چقدر خوشحالم که الان آرومه، خوشه، خیلی خوشحالم.

انگار در من یک دونه عشق کاشت. و من مادرانه عاشقش شدم :/


پ.ن5

گفتند دیوانه، شنیدی زن گرفته؟

دیوانه ام، حتی زنش را دوست دارم!


:|

شین

خب من باختم.

باخت جلوی تمام داشته های دنیایی.

باخت جلوی داشته های غیردنیایی.

دختره ی خیال باف...


پ.ن

شاه شوریده سران خوان من بی سامان مرا

زان که در کم خردی از همه عالم بیشم...


شاید همونیه که قبلا گفتمه. ادم می خواد خودشو تو لباس عشق ببینه و لذت ببره. و بهترین حالت این بود که اون رفت و ذره ای امید دیگه نیست. می دونی چرا اینو می گم؟

گفتم قبلا... وقتی هیچ توجهی از اون نباشه و تو با خلاءی روبرو باشی، بهتر از همه چیزه. چشم داشت یا کاتالیزوری برای عشق بیشتر نداری و فقط خودتی و خودت. هیچ ظرف کمکی ای نیست.

وای که چه قدر این روزا خوبه. مشق عشق می کنم. پر از حسرت، اشک، نداشته ها، مقایسه، حال خراب

با همه اینا محبتی در دلم می جوشه.

و خیلی عجیبه... آدمی که از شک و تردید برمی گرده، انگار از وسط دریا که داشته غرق می شده، نجاتش دادن.

محیا می گه تو یه چیزی ساختی تو ذهنت. عاشق اونی.

اینم میشه...

به هرحال دارم خفه میشم.


پ.ن

رفت آن سوار و با خود

یک تار مو نبرده...

سین

شیر در بادیه عشق تو روباه شود...


پ.ن

اینقدرها هم که فکر می کردم اوکی هستم و حالم خوبه و تحملش سخت نیست، نبود. و اون قدرها هم که فکر می کردم سخته، سخت نبود.


پ.ن2

مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز...

دارم به زیبایی دنیا فکر می کنم. زیبایی نفس. 

تو می دونستی که وقتی ادم سعی می کنه قلبش رو منطبق بر قرآن کنه، هر لحظه که شهود و ادراک می کنه، به یک نظم دلنشینی پی می بره و اون دقیقا نقطه خوشبختیه.

نقطه ای که تو از تمام هرج و مرج ها خلاص شدی، و هر لحظه کشف جدیدی رخ می ده که حالیت می کنه که جزئی از یک دریای وسیع و منظمی.

اصلا بیا از آسمان حرف بزنیم. چند وقت پیش درباره والسماء ذات الحبک نوشتم. 

قسم به آسمان با آن چین و شکن های زیبایش...

و گفته بودم آسمان قلب آدمه و چین و شکن بر اثر صبر بر شناخت میاد. 

مثل قلب نوح که زمان زیادی رو غریب روی زمین و بین آدمها افتاده بود... 

مثل ابراهیم که...آه از ابراهیم 

و مثل حسین...


حالا فکر کن اینقدر در خودت عمیق میشی که موجهای قلبت رو می شناسی. حالی بهت دست می ده که انگار معادلات همون موج رو در میاری و از حل اون معادله به وجد میای و بیشتر از همیشه به ریاضیات ایمان میاری. و نظم الله رو تحسین می کنی.


گفتن که یسبح  لله ما فی السموات و ما فی الارض... 

یعنی هر اثر و ذره ای تو این عالم داره می گه سبحان الله.

تو فکر کن موسیقی واحد این عالم اینه: سبحان الله

تو فکر کن زمانی که توی قبر هستی و خاک تو رو پوشونده، در همون سکوت صدای تپش عالم رو می شنوی: سبحان الله

صدای منظمی که مدام تکرار میشه و بدن تو هم در مسیر همین موج واحد قرار می گیره.


پ.ن3

حالم خوبه انگار.

ژ

خیلی سخته پذیرا بودن این هجوم شناختن خود و الهامات و تصویرهایی که در ذهنم نقش می بندن.

خیلی سخته...

صبر کنیم که ظرفمون بزرگ تر شه.

بیدازی و خواب و در و دیوار و حتی سلولهای هوا دارن باهام حرف می زنن و می دونم پشت همه این صحبت ها تویی...


راستی می دونستی من وقتی صبر می کنم، لطیف میشم؟

نمی دونم چه ارتباطی به هم داره. دیشب خواب می دیدم دارم می خندونمش و چه مست این خواب بودم...


پ.ن

به هر کدوم از بچه ها، یه نوار سیاه دادم. گفتم روشون آرزوهاشونو بنویسن. محرم داره میاد...


پ.ن2

من تو اوج خیال هم، اخلاق و وفاداری رو بهت، رعایت می کنم. و این بده. یعنی تو خیالم تا تهش نمی تونم باهات برم.

خیره


پ.ن3

ممنونم اجابت کردب منو... ممنونم... ممنونم بابت این ساعتها و روزهایی که تلخ بودم و تلخ حس کردم و تلخ نوشتم...

ممنونم ازت.

ز

شاید که چو وابینی، خیر تو در این باشد...


پ.ن

من حالم یه جوریه. شبیه مواجه شدن با خودم. خودم دارم حس می کنم. کودکانه هام، حس هایم، هیجانات عجیب و غریب و انگار این آدم من نیستم.

روبروی آیینه می ایستم، و باز هم من نیستم!

تو محیط کار بودم. فهمیدم. حالم بد شد. گریه  می کردم و نمی دونستم چمه؟ آخه چرا؟ من که تردید کرده بودم! من که زه بودم زیر همه چی!

یا آدم کسی ور دوست داره یا نداره!

این حال مزخرف نتیجه اینه که کلی پرونده باز هنوز دارم که هر دفعه خدا باید یه کدومشو پررنگ کنه. بعد من حساس بشم. بعد دیلیت کنه برام و تهشم بگه اینا کار خودت بود.


اره خودم باید زودتر همه چیو برای خودم مشخص می کردم. 

و خب کم کاری از من بود.


پ.ن۲

فهیمه گفت بریم یه چیزی بخور، خوب شی. نمی تونستم. فقط باید یه هدفون می ذاشتم و این قدر اهنگ گوش می کردم که فضا رو دفرمه کنم. روبرو شدن با واقعیت خیلی سخت بود. محق گفت حانیه، همه این علاقه ها باید تموم بشه. تا می خوای گریه کن، خودتو بزن. اما نمون توش.

راست می گه. من خیلی خوب بلدم تو همه چیز بمونم، کپک بزنم، خزه ببندم، جلبک بشم و تهش وسط اون همه گند، یه اید بریزم و همه رو حل کنه.

خب از اول نمون۱ گیر نکن!


پ.ن۳

رفتم امامزاده. گریه کردم. و خب دیگه گریه م نمیومد. سما اومد. منو تو اون حال دید. هی می گفت درست میشه. درست میشه. حق داری. طبیعیه.

ولی من نمی تونستم گوش بدم. یه ذره حرف زد. خندیدیم. حالم بهتر شد. ماشین گرفتم اومدم خونه. راستی چرا این روزها خیلی گرمه؟؟

نمی دونم.

کولر رو روشن کردم، افتادم رو کاناپه. هدفون رو گذاشتم و گوش دادم. یه دوش گرفتم. بعدش اومدم لباسامو شستم. انگار هیچی نشده. یه ذره غصه داشتم. با چندتا شخصیت داستان هام حرف زدم. باهم گپ زدیم. قرار علیرضا رو هم کنسل کردم و خوب برخورد کرد.


پ.ن۴

من امروز یه دست آورد جدید داشتم.

هیجاناتم رو شناختم. از کجا میان. کارشون چیه. و دقیقا کدوم ضعف ها رو نشونه می گیرن و انگولک می کنن.


پ.ن۵

و زهرا...زهرا...زهرا...


پ.ن۶

دکتر پیغامی بهم ایمیل داده بودم و کارمو بعد از سه سال پیگیری کرده بود. ازش پرسیده بودم کار می خوام، خیلی تلاش کرد کاری برام جور کنه، نشد. با خیلیا لینکم کرد، و خب چون هنری نداشتم، نشد.

بعد از ۳ سال بهم ایمیل زده بود و سراغمو گرفته بود.

این برای من خیلی جذابه.


پ.ن۷

دوستم کار پیدا کرد. اینم خیلی رضایتبخش بود.


پ.ن۸

و اما من...

امروز همه دردهام اومدن رو. می خواستم  فرار کنم و نمی شد. تهش به اینجا رسید که نمازمو با اواز خوندم.

و اینکه...

من به تو رسیدم. 

این خیلی خوبه.

همه چیزو شست و برد.


پ.ن۹

خوشحالم بهترین روزهای زندگیته و الحمدالله علی کل حال.