تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

و قاف...

بالاخره به قیصر رسیدیم.  و قاف حرف آخر عشق است آنجا که نام کوچک من آغاز می شود...


پ.ن

بدنمو خوب درک می کنم. خوب... از انگشتهای پا، تا مچ دست و چانه خم شده و قدری از موهایی که زیر سرم هستن و قدر دیگه ای که از اون ور دسته مبل سر خوردن و اویزون شدن.

البته موی فر هیچ وقت سر نمی خوره و تو باید تصمیم بگیری کجا بذاری شون. عین یه کالا :/

سعی می کنم با بدنم، وجود رو توی بدنم پیدا کنم.

وجود پاها، وجودلبها، وجود محل رویش مژه ها...

و اون زبون کوچیکه ته حلقم.

چه خوبه که من همشونو دارم. هر کدومشونو که حس می کنم، درک می کنم، متوجه محبت عمیقی از طرف خودم میشم.

مثلا تا حالا به پشت زانوهاتون فکر کردید؟

یه کدومشون چندتا خطوط واریس دارن که یادگار یه روزگار مزخرفه.

همیشه بهشون فکر می کنم ولی خیلیا اصلا متوجه ش نیستن.

تا حالا شده  گردی تقاطع شانه و گردن، درک کنی و ازون نقطه نفس بکشی؟

من وقتی اون گردی رو تو آیینه می بینم، یه چشمک براش می زنم. ولی تنفس ازون گردی عجیب زیباست...

دراز می کشم و تنفس هارو عمیق تر می کنم. قدری خواب الوده ام و ذهنم درگیر ژوپیتر.

اما سعی می کنم با همه بدنم تنفس کنم.


اره خودشه...


پ.ن2

دارم فکر می کنم که چرا خدا گفت تو رو برای خودم ساختم.


غین

خب غین هم ننوشته بودم. امشب می خوام روحمو بیارم روی کاغذ.


پ.ن

به انتهای جاده که رسیدیم، روستا بود. مسیر پر از کویر بود. لحظاتی سرشار از سکوت و گرما و آسمان آبی و خالی از ابر. رو صندلی کناری تکیه داده بود و محو گوش کردن موسیقی شده بود.

یه حالتی سرشار از ناز و ارامش و لطافت به خودش گرفته بود. عمق نگاهش غمی بود که هر نت اهنگ، عین بیل یه قسمت از درونشو بیل می زد.

یزد همیشه گرمه

 همیشه و همیشه... و گرمای مرداد چیز دیگه ایه.

به روستا رسیدیم. اقا عینی (عین الله) اومد به استقبالمون. خانومشم اومد. کلی با لهجه غلیظ یزدی برامون حرف زدن.

او، کمی تعجب کرده بود که چطور دو نفر می تونن غریبه باشن و این قدر با ما صمیمی بشن.

به آقای عینی گفتم اسم شما چیه؟

گفت آقا عینی

گفتم ما احتمالا به شب می خوریم، می شه اینجا بمونیم؟

گفت بله بله... ولی شام ما نون و ماسته.

گفتم ما عاشق همون خنکی نون و ماستیم.

نشستیم توی حیاط کنار حوض.

او هم کنار من نشست. خودم را انداختم در حوض و به رسم کودکی در اون دراز کشیدم. آفتاب مرداد یزد و خوابیدن در حوض زیر سایه درخت.

او فقط به من نگاه می کرد.تو عمق خودش بود. انگار به سختی می تونست بیاد روی سطح تا منو ببینه. خانوم آقای عینی یه برش هندونه اورد و قاچ کرده  و دوتا چنگال روش گذاشته بود.

من نشستم، اقا عینی خندش گرفته بود و رفت تا معذب نشم.

او فقط منو نگاه می کرد. 

لبخند می زد که گیر ندم بهش که روی زمین نیست یا هست.


شب شده بود. صدای جیغ و ناله ما رو بیدار کرد. عینی گفت دخترم دارم میزاد. قابله نیست. زنگ هم می زنم اورژانس، انتن نمی ده. گفتم خب بیاید با ماشین من ببریمش.

داشتم حاضر می شدم که صدای جیغ بیشتر شد، زن عینی مستاصل اومد از اتاق بیرون و گفت داره میزاد.

نمیشه جایی بردش.

اونجا گفتم بذارید من یه چیزای خیلی مبتدی ای بلدم. کمکش می کنیم، تا تلفن اورژانس بگیره، تا شاید قابله برگرده، تا شاید معجزه بشه.

او هاج و واج نگاه می کرد.

من قابله و ماما نبودم. فقط یه ذره بلد بودم. همین!

خوشبختانه دختر اقا عینی خوش زا بود و بچه اومد بیرون و تو دستای من گریه کرد. قابله تازه رسیده بود. قیچی شو دراورد و ناف بچه رو برید و اقا عینی هم جفت رو گذاشت تو پلاستیک و برد تا دفنش کنه. تمام لباسای من و او پر خون بود. و خب اون اتاق رو به گند کشیده بودیم!

او فقط نگاه می کرد و حالتی پر از بغض داشت.

قابله بچه رو لای یه پتو نازک پیچید و داد دست من و با زن اقا عینی رفت به وضعیت و بخیه زدن دختر برسن.

او خیلی ملیح به  طفل نگاه می کرد. طفل رو دادم دستش و بهش گفتم حجاب بذاره و دم گوش بچه اذان و اقامه بگه.

فقط منو نگاه می کرد...

گفت حجاب چرا؟

گفتم داری با یه امر مقدس مواجه میشی.

حجاب گذاشت و خواست اذان بگه.

گفتم با محبت! فقط با محبت...


به اشهدان محمدا رسول الله که رسید، بغش شکست و گریه می کرد و اذان می گفت.

بعد از چند سال، هنوز هم حجاب داره.


پ.ن2

چند روز اینده در گرمای یزد، به یاد گذشته اروم می گیرم.

 

عین

وقتی میرم تو نوشتن، هی دلم می خواد بیشتر بنویسم . اصلا نوشتن لعنتی خودش یه سلوکه. از اولین کلمه که شروع می کنی، قاعدتا داری مسیری رو تعیین می کنی برای ورود به عالم کشف نشده ی خودت. هی بیشتر و بیشتر می نویسی. 

من اصلا بعضی وقتها به این فکر می کنم که هر آدمی یه چاهه که تهش خداست. حالا امیر بعضی از این چاهها رو با صدای ناله و گریه خودش پرورش داده. حالا فکر کن با صدای ناله های علی به عمق درک و شناخت خودت به اعماقت بری. و هرجایی که خسته شدی و گریه ت گرفت، یه یا علی بگی و دوباره شروع کنی. من محبت علی رو با شنیدن صدای یک بغض ناشی از گریه شروع کردم. قلبا اون فرد رو درکش کردم و خب چون سرآغاز محبت جدیدی در من بود و منْ تشنه، هیچ چیزی جلو دار من نبود. نه ازدواج می خواستم، نه وصال و  نه زمین! فقط اون محبت رو می خواستم.

 اون فرد و اون بغضش تموم شد، انگار اولین صدایی بود که که توی چاه باید می شنیدم رو خدا با یه صدای زمینی بهم نشون داد، تا مدتی درگیر اون زمین شدم، از یه جایی به بعد موجی رو فرستادن که ازون فرد زمینی کنده شدم و رفتم به عمق آسمان چاه. 

علی علی... علی علی... علی علی...

من تو ناله های علی غرق شدم و خلاصه که آتش آن است که در خرمن پروانه زدند...


پ.ن

هر کسی درگیر یک مدل بروز افراد دیگه می شه. یکی درگیر صدای فرد دیگه که بهش می گن شنیداری. یکی دیداریه. یکی... یکی... یکی...

یکی هم عین من درگیر نوشته فرد می شه. می شه نوشتاری :/ :\ :| 

نوشته های کسی رو می خونه و درگیرش میشه.


پ.ن ۲

واقعا من اگه یه روزی نویسنده بشم، خیلی خل وضع میشما! چه وضعیه بابا. دچار جربزه و دهاء دارم میشم یا شدم اصلا! :|


پ.ن۳

اسم وبلاگم رو هم تغییر دادم. حالا چی شد که تغییر دادم؟

دیشب محیا می گفت حالم گرفته ست و اینا. بهش گفتم اگه پول داشتم برات دوات و قلم می خریدم، که خطاطی کنی. آدم صدای کشیده شدن قلم روی کاغذ به گوشش می خوره، مست می شه. بهش گفتم منو این جوری نگاه نکن. وقتی که کلاس تذهیب می رفتم، از کلاس طبقه پایین صدای قلم و خطاطی می یومد. ناخودآگاه گریه می کردم. یه جور حس مهجوری بهم منتقل می کرد. نداشتن عشق. بی خدایی و...

گفت چقدر لطیفی و اینا و خب این اولین بار بود یکی به من می گفت لطیف :|

گفت به اون صدا می گن صریر. صریر قلم. رفتم سرچ کردم، مست شدم... فریاد ناگهانی قلم و... یه شعری هم بیدل داره:

به مکتبی که نوشتند حرف ما بیدل

به تار ناله صریر قلم شکست آهنگ

هیچی دیگه 

همین کافی بود که بیخواب بشم... تو ذهنم صریر قلم رو مرور می کردم و حال خوبی بود خلاصه. حتی بیو تلگرام رو هم گذاشتم: صریر قلم.


پ.ن۴

چقدر جالب که دیشب بهم توفیق آشنایی با کلمه صریر قلم رو دادن و امروز صبح درباره صدای ناله علی در چاه نوشتم.

اینکه سالها پیش صریر قلم منو یاد مهجوری و بریده شدن از نیستان انداخته. و امروز با علی و بغض علی، همه چیز مشخص شده.

که از امروز قلم برای من یک امر مقدسی شد به نام علی.

صریر علی در قلم...

طا

نمایشنامه کند پیش میره. اعصابمو بهم ریخته. امروز از ته دل کلی خندیدیم. اصلا خندم گرفته بود چرا باید این همه وقت ناراحت باشم.

تو همه چیز بد باشم، تو مدیریت خودم خوبم الحمدلله. چند سال پیش سیدمحمود بهم گفت معلم نفست باش.

قبول کردم. حالمو خوب کرد. ازون روز بزیر آوار نموندم. هی جا خالی دادن :)))

یه جورایی مثلا می دونستم کرم هیجاناتم چیه، و چی تو نیتشه، از کدوم عقده میاد و اینا... باهاش راه میومدم، سعی می کردم درکش کنم و وقتی اون می فهمید درکش می کنم، کنارم احساس امنیت می کرد و راحت می تونستم نظرشو عوض کنم.

خلاصه اون کرمشو جایی می ریخت که براش ساخته بودم و هدایتش کرده بودم.


پ.ن

این بود انشای ما:)


ضاد

خب چهار روز می گذره. تو این چهار روز مدام بارخودم حرف زدم. موسیقی حدودا 10 ساعت در روز گوش دادم. دیروز حتی متوجه نبودم، یهو به خودم اومدم دیدم دارم تو خیابون آواز می خونم.


پ.ن

چهار روز بسه واسه عزاداری و غر زدن و گریه و دلتنگی...

حالا اگه در روزهای آتی بازم ناراحت بودم، یه جوری بروز می دم. ولی دیگه حرف زدن با خود و فرار از هیجانات منفی با گوش کردن به موسیقی، تموم باید بشه.

امروز که نشسته بودم سر نمایشنامه، فهمیدم یکم باید بیشتر واسه نوشتن وقت بذارم چون گیجم، حوصله فکر کردن ندارم. حوصله ندارم ببینم چی میشه، منطقش غلطه یا درسته و... 

و اینکه چند صفحه قرآن خوندم، چقدر کُندم برای قیامت... اصلا اینقدر گیجم نمی دونم چی به چیه... فکر کنم تو قیامت کلی گیج بازی در بیارم.

این گیجیه فکر کنم، حالت بعد از چند روز سوختنم باشه. واقعا چه جوری تونستم بگذرونمش؟


پ.ن

سحر با باد می گفتم حدیث آرزومندی