تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

نفس

کس ندانست که مجنون چه سرائید به دشت
که صدای جرس قافله "لــیــلا لــیــلا" ست...


نمی دانم تو را چه می شود که این گونه ای. هربار که تو را می بینم می میرم و انگار مردن من در نزد تو زیباترین است.

خسته ام. از این همه در به دری...

انگار هر روز منتظر تر از دیروزم برای کورسویی از امید به تو...

تنها واژه ی این روزهای من الحمدلله رب العالمین است و این افتخار من است.

مومنون

امروز هر طور می شود، این سوره می آید و مرا می نوازد.

نمی دانم چه می خواهی؟ نمی دانم روزی امروزم چیست... چون می دانم تو به دل خستگان و دل شکستان توجه داری و رهایشان نمی کنی.

چه لذتی دارد چشیدن تو! هر چند مزه ای نداری...

چه لذتی دارد نگریستن به تو! هر چند که نشود تو را دید...


قلبم می خواهدت...

و من تمام کلامم این است: قد افلح المومنون!


پ.ن

من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو

عید

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

حال خراب

این روزها

سخت می گذرد. نمی دانم چرا...

تمام بدنم درد می کند

هیچ حسی ندارم

تکیده و بی تکاپو و دوری از هر پویایی و حس  پویایی

دوست داشتم الآن بالای یک کوه می ایستادم و خود را به پایین پرتاب می کردم و عاشق می شدم.

عاشقی شجاعت می خواهد و من تمام عمر از آن طفره رفتم.

همیشه از آن گذشتم. تا حسی قلب کوچکم را لرزاند، آتشی از دور گرمم کرد و توانستم بر آن لرزه سلطه جویم. 

ترسیدم.

ولی کاش نمی ترسیدم.

ترسیدم که عاشق شوم.

ترسیدم که طرف بگوید نه و یا دردسرهایی از این قبیل...

عاشقی در عالم عقل خودکشی ست.

و من عاقل شدم.

عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی...


اما الآن دوست دارم کسی را که دوستم دارد دوست داشته باشم. 

کیه وقتی تشنته تو آبرو بلوا می کنه

اگه یک جرعه بخوای کویرو دریا می کنه

...

این ها شده اند حسرت...

اما هیچ کس نمی توانست مرا دوست داشته باشد.

و این بود پذیرش این همه عقده!

آری حال خراب من نتیجه عقده ی بی عشقی و بی عاشقی و بی معشوقی ست...

خدا لعنت کند...

آقازاده

روی تخت دراز کشیده بود. سرش شکسته و دستانش مجروح بودند. از درد، شب تا صبح را نخوابیده بود. اما آن قدر قوی بود که نگذارد کسی متوجه شود. نزدیک اذان صبح بود که نسیم خنکی از پنجره می وزید. شکمش را با دستانش سفت و محکم گرفت تا جای لگدها ذوق ذوق نکند. آرام شد. سنگینی خواب و با نوازش وزش نسیم روی دماغش، همراه شد و به خواب رفت.


ـ سلام آقازاده... خوبید؟ خدا بد نده؟

ـ سلام... اووومممم... شما این جا چیکار می کنید؟

ـ این گلها رو براتون آوردم. قرار بود مراقب خودتون باشید که...

ـ ممنون. من فکر می کردم کسی نمی دونه من الآن بیمارستانم.

ـ این همه شما اومدید عیادت پسر من، حالا یه بار ما اومدیم عیادت شما.

ـ پسر؟ 

- من باید برم. خدا نگه دارتون باشه.

ـ سارا خانوم صبر کنید!

ـ اسم من فاطمه ست. مادر حسین. این همه تو مجلس ما سینه زدی. ما رو ندیدی آقازاده؟


کاش خواب مرا باور کند. کاش خواب من محقق شود. کاش لحظه ای سارا به چشمش آید!


نویسنده: سارا.م