زندگیای پر دردی داریم ولی از وقتی دچار فضای مجازی شدیم نقاب زدن رو خوب بلدیم.
از وقتی از فضای مجازی فاصله گرفتم، مخاطب زندگیو حذف کردم. یه جورایی گوشیم دیگه همراهم نبود،خودم شده بود. ناراحت میشدم، گوشیمو باز می کردم. شاد و پرانرژی بودم، گوشیمو باز می کردم...
زندگیم شده بود رسانه ای روایتگر که برای یه مخاطب مفروضی/ذهنی، قصه های منو می نویسه. خیلیا هم خوششون میومد.
ولی بار سنگین و عوضی ای که رو دوشم اومد این بودکه اگه اطرافم ناراحت بودن، منم سعی می کردم ناراحت باشم و اگه اطرافم شاد بودن، من سعی می کردم شاد باشم...
و این یعنی یه وانمود.
چند وقت پیش پیج یکی از دوستامو دیدم و خیلی خوشحال بود که اثری روی یکی گذاشته. خودشو تحسین می کرد و ذوق زده بود.
و من درجا خورد تو ذوقم...
اون ادم بیشتر به خاطر تاثیری که گذاشته بود احساس رضایت می کرد، نه اتفاقی که برای اون ادم افتاده بود. در صورتی که وانمود می کرد از رشد اون ادم خوشحاله. بیاید یه امتحانی رو در مورد خلوص انحام بدیم.
اگه یه اتفاق خوبی رو برای کسی رقم زدیم و خوشحال و راضی بودیم، درحا همون جا تصور کنیم که کسیکه همیشه باهاش رقابت داریم این اتفاق خوب رو ایجاد کرده.
رقیب یعنی اینکه اکثر مواقع حسادت و رقابت داریم باهاش.
ایا در این شرایط هم حالمون خوبه و راضی هستیم؟
اگه جواب مثبته، خب تبریک میگم. شما اولین باره که با صداقت خودتو بررسی کردی.
این امتحان از خودم باعث شد خیلی از چیزای مجازی رو بذارم کنار. چون همیشه در حال پرزنت خودم بودم. در صورتی که به جای همه اون زمانها، می تونستم برم دنبال بهتر شدنم!
خیلی غم های خاصی رو این روزها تجربه می کنم. غم های عمیق و تواما شادی های عمیق
اما حالم با همون غم عمیق هم خوبه!
چون دیگه کمتر به خودم دروغ می گم. خنده داره ولی وقتی می خوام خودمو توجیه کنم سرعت پذدازش ذهنیم زیاد میشه و تند تند جلو خودم دلیل میارم.
ولی واقعیتش اینه که اگه یه جا یه ناراحتی ای پیش بیاد، انگار یکی یه دکمه ای رو روی سطح روحم زده که اون در کسری از ثانیه مدارش فعال میشه و به عمق جایی که من ازون حادثه خاطره دارم میره و لامپ اون لحظه رو روشن می کنه.
من این مسیر رو می فهمم. قبلنا نمی فهمیدم. الان می فهمم و این نتیجه صداقت با خودمه...
پ.ن
هرچقدر صداقت رو تو خودمون فعالتر کنیم، احساساتتمون صادق میشن و این یعنی بی حاشیه زندگی کردن.
شب شهادت امام صادق، ازشون علم بخواید/می خوام.
شریعتی، مطهری، تو، امام، هاشمی
اره انقلاب یتیم شده...
خیلی وقته یتیم شده...
کاش اون دستت که لپ اون بچه رو داره تو عکس میکشه، اینجا بود. من اون دست رو می بردم به کودکی پر دردم و می گفتم: لپشو بکش!
تو هم ادا در میاوردی و می خندوندیش و منم یه ذره اروم میشدم...
کاش اون بمب لعنتی تورو از ما نمی گرفت
محمد...
محمد...
محمد...
شاید چون عکسی از پیامبر ندارم، هرازچندگاهی به عکسات نگاه می کنم و اروم میشم و صلواتی می فرستم و یاد محمد می کنم.
تو هم با همان لحن زیبات بگی: جوانان عاشق شوید...
منم بگم عاشق نشدم. اما حب به اهل بیت رو دوست دارم.
#بهشتی
#پدر
داشتیم از خاطره هامون تعریف می کردیم. خاطره عروسی برادرم که سال 85 بودو کل دهمون اومده بودن خونمون. یه گوسفند هم بسته بودیم به درخت تا اخر شب بشه و جلو پای عروس بکشیم. خیلی حال غریبی بود. اون همه فامیل و تو سر و کله هم زدن...
اون همه حرف و حدیث و سوتفاهم که الان فقط بهشون می خندم
دوربین نداشتیم. گوشیامون هم دوربین باکیفیت نداشت. و لحظه ها ثبت نشد. ولی یادمونه... شوخیامون، خنده هامون، غم هامون...
غم بدی منو گرفت. جوونی اطرافیانم، نوجوونی خودم و...
و خیلیا که اون موقع هنوز زنده بودن.
پ.ن
دو روز پیش شوهر دخترعمه م فوت کرد. چند سال بیمار بود و سرطان داشت.
یادمه معلم بود و آدم زنده و سرحالی بود.
ولی خب
این اخریا زبونش قطع شده بود
رو جا افتاد
زونا گرفت
و درد و درد و درد...
الان یه زن جوون و خسته مونده و یه دختر دبیرستانی و یه پسر شش ساله که سال بعد تازه می ره مدرسه.
میگن موقع تشییع جنازه، بچه ش اون طرف گلزار داشته بازی می کرده. فارغ از همه چی و اینکه چی میشه و... و یه روزی وقتی میگن پدر، اون فقط یه تصویری از درد و بستر بیماری میاد جلو چشمش و اشکی که شاید بقیه ببینن.
واقعا انسان چیه جز خاطره؟
بالای سر جنازه م خیلی حرفها دارم...
اگه هرکی سر جنازه ش از شب اول قبرش بیم داره، من اون لحظه می خوام چند ساعتی بهم مهلت بدن که با جنازه م حرف بزنم.
از چیزهایی برات می گم که تو اونها رو نداشتی یا من ازت محروم کردم...
تو پر از استعداد بودی ولی من نابودت کردم.
من تو رو کشتم.
من فکر می کردم که هر کسی حق داره باهام برخورد بدی داشته باشه.
یادمه وقتی اومد و بهم گفت چند سال درگیر زندگی متاهلی بوده ولی متهم بوده که تو سکس ضعیفه. بعد از طلاق، تو اولین رابطه ش، متوجه میشه ضعفی نداشته و اونا تلقین و فرافکنی بوده، گزیه می کنه...
من می فهممش
کسی که اولین بار بعد از سکس گریه کنه رو کاملا می فهمم. این ادم محرومه
و من محرومیت دیگه جزئی از استخوونام شدن. جزئی از روحم. وقتی خودم می خوام حرکت کنم، ایکس گند می زنه. وقتی ایکس رو هندل می کنم، به خودم برمی گردم.
هیچ جوره درست نمیشه.
اگه نفت می ریختم رو خودم، یه بار می سوختم و می مردم...
نه اینکه هر لحظه بسوزم...
من از تو بابت اشک های هر شب که بالشتتو خیس می کرد، عذر می خوام.
من از سیاهی پای چشمات عذر می خوام...
من نمی خوام چشماتو از زیر این همه خاک برام باز کنی و بهم نگاه کنی. مثل نگاه پر از امیدت که همیشه تو آینه برام نقش می بست و برق چشمات منو می گرفت و دوست داشتم با تمام وجود بغلت کنم و نمی تونستم و تو دلتنگ میشدی...
اره
ادم وقتی نمی تونه خودشو بغل کنه، دلتنگ میشه.
دوست داشتم الان، دقیقا همین الان که همه رفتن سالن نهار بخورن، و من تنها کنارتم و منتظر شب اول قبر، یه بستنی برات می خریدم و تو می خوردی مثل همیشه و انذازه چند روز انرژی می گرفتی...
دوست داشتم لباس محرومیت رو که از تنت دراوردی، همین الان ببینمت... همین قدر بی لباس...همین قدر دلبر... که خب تو محروم دلبری هم بودی.
تا حالا مردی نگرانت بوده حانیه؟
نه!
نه!
نه!
این روبان مشکی روی عکست خیلی دلمو می سوزونه. شبیه مرگه. اما تو که نمردی. شاید من مردم... نمی دونم. حالا بدون تو کجا برم؟
برگرد حانیه
برگرد
این آخرین باره من ازت می خوام برگردی به خونه...
پ.ن
روزهای خیلی سختیه. هیچ کاری ازم بر نمیاد.فقط به هر طرف می رم، درمونده تر و مستاصل تر میشم. وحشتم بیشتر میشه و با فقر زیاد میرم دم خونه خدا و خب درها رو باز نمی کنن متاسفانه...
آقای جبرئیل! وحشت دنیای بدون علی ؟
این آخرین باره من ازت می خوام برگردی به خونه، علی!