تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

بهشتی - پدر

گاهی یک لبخند، آلا‌ءی می‌شود که "فبأی آلاء ربکما تکذبان" دوباره نازل شود...

"پس کدامین لبخندهای پیامبرانه‌ام را تکذیب می کنید"

من به لبخندهای تو می گویم پدر. 

من به زیبایی تو می گویم پدر.

من به تو می گویم پدر.


#پدر

#بهشتی

برادر

امروز زن داداشم داشت می خندید که من با مامانم شوخی می کردم و سر به سرش می ذاشتم.

از خنده گریه ش گرفت. می گفتم چی شد، هی می گفتم چی شد...

نفسش اومد سر جاش، گفت: به ترکیب شما سه تا می خندیدم. 

 با خنده گفتم چرا 

چون واقعا سه تا ادم کاملا متفاوتیم که در کنار هم هستیم و می گذرانیم.

گفت امروز هادی زنگ زده بود به حمید، می گفت برو رو مخ مامان  که خونه رو رنگ کنن. طفلی حانیه گناه داره، جوونه...

و می خندید



من چند دقیقه تو خنده هام جا خوردم و فقط خنده هامو ادامه می دادم. اون متوجه نشد چی گفته.

چند دقیقه که گذاشت تو چشمام اشک جمع شد و بهونه اوردم که دستم تو چشمم رفته...

خیلی برام ارزشمند بود که یه مرد داره منو می فهمه. کسی که هیچ وقت نمی تونستم تصورشم کنم که بفهمه درد این روزهای من چیه.


اره، هادی خوب فهمید درد این روزهای من جوانیه...

جوانی تباه شده به دست خود ماستم که گذاشتم زیر پای هر کسی له بشه.

کاش هادی مادر من بود.

کاش هادی پدر من بود.

اره

هادی فقط یک برادر برام نیست...

یه بار جلو همسرش گفت تنها کسی که پشتیبان منه حانیه ست.

راست می گفت. به خاطر کار سنگینش، مورد مواخذه همه هست و همسرش و مامانو بابام حق دارن.

ولی من می فهممش...

هر چهارتاشونو می فهمم...


خلاصه که تو چه می دونی جوان بودن چقدر شیرینه؟!

من تا الان جوانی نکردم... اصلا نمی دونم چه شکلیه...

مثل همون واژه دلتنگی برام عجیب و نامانوسه


پ.ن

پنجشنبه هادی اومد تو اتاقم در حالی که همه توی هال بودن و منم روی صندلیم نشسته بودم. اومد نشست و شروع کردن حرف زدن. بهم گفت حانیه چرا نمیری خودت شوهرتو پیدا کنی؟

از هرکی خوشت اومد برو بهش بگو.

سرمو انداختم پایین گفتم حالا کی شوهر خواست...

اگه بفهمه احوالات منو، خیلی بهم میریزه. اگه بفهمه تو این دو سال هرچی مرد متاهل بوده اومده طرفم، نابود میشه. اگه بفهمه من از هرکی خوشم اومده بهش گفتم و همشون ازم تشکر کردن ولی گفتن علاقه ای ندارن...


خلاصه که نمی خوام دردی به دردهای هادی اضافه کنم. می خوام همین طوری زندگی کنم، خودمو شاد نشون بدم و خوشحال ازینکه مجردم و...



بادبادک دو

تو خیالم بادبادکه دستته و داری تو آسمون پروازش میدی...

تو خیالم حتی پشت سر برنمی گردی و نگاهم کنی.

اما من با یه لبخند تلخ همیشه پشت سرت هستم و نگاهت می کنم.

می دونیزمشکل بقیه با علاقه من چیه؟ می دونی مشکل علم با علاقه من چیه؟ می دونی مشکل عقل با علاقه من چیه؟

بذار ازین طرف نگاه کنیم.

هرکسی دنبال جذب یک علاقه ست. عین من. اون قانون من دراوردی چرخه عاطفه رو که گفتم؟ حالا باید کسی که کنارت باشه و دوسش داری، حتما دوست داشته باشه. وگرنه مریضیه. بی عقلیه. اختلاله. علافیه!

من به همینم راضیترم. این که این علاقه پاسخی نداره. حتی یه کاری کردی که من تو ذهنم، تو خیالم هم نمی تونم به وصال فکر کنم. حقیقتش وقتی تو ذهنم تصور می کنم که یه روز میرسه که نگاهم کنی، درجا له میشم. سریع ابرهای بالا سرمو پاک می کنم و هی می گم هیچی هیچی، ولش کن. 

تو عمقم که تنها میشم، دنبال  خجالتم می گردم. اون گوشه نشسته. پشت پرده یواشکی سرشو میاره بیرون و تا نگاهش به نگاهم میوفته، با سرعت می چپه پشت پرده. اولش قاتی می کنم. می خوام دعواش کنم. می خوام تربیتش کنم. تو ذهنم مرور می کنم که دستشو محکم می گیرم و از پشت پرده می کشمش بیرون و اونم گریه کنان و غلط کردم گویان، با زور میاد بیرون. به خودم میام، می بینم پشت پرده ست هنوز. کنار یه دیوار میشینم و  لم می دم و پاهامو خم می کنم و زانوهامو بغل می کنم. شروع می کنم به خوندن یه آواز... لای لالالا لای لا...

از پشت پرده میاد دیگه صداش نمیاد. انگار پنجره رو باز کرده و رفته.

همین که وصالی نیست. همین که عاطفه‌ای از جانب اون نیست کافیه. می فهمم که این توی علاقه باید منفعتی باشه و گرنه بی فایده ست.

اما همین که منفعتی نیست، برای من بسه. بی هیچ خواسته ای، بی هیچ رفع نیازی، بی هیچ عزتی، بهش علاقه دارم. این قلب خورد شده البته دیگه توانایی محبت رو هم نداره. ولش کنیم.


بادبادکه رو داری پرواز میدی. الحمدلله که این تولدت رو هم دیدی :)


پ.ن

من نمی‌خواهم کسی بیاید که عقلم را سر جایش بیاورد و منطقم را بالا ببرد. یا بگوید چگونه بخند و بپوش و ببین. چگونه باش و نباش. من فقط دلم می‌خواهد، کسی بیاید که با او "دیوانه" بهتری باشم

 همین...


مریم‌قهرمانلو

از دردهایم می گویم...

امروز روز سنگینی بود. حدود یک ساعت و چند دقیقه منتظر اتوبوسای گوهردشت آزادی بودم.

اتوبوسا ازم 3تومن می گیرن ولی تاکسی همون مسیرو 8 می گیره. دیگه صبر کردم. سوار که شدم به راننده گفتم زمان دقیق حرکت شما چیه، چنان با غصه از وضعیت نبود مسافر و سیستم فاسد حرف زد که دیگه عقلم نمی تونست مقاومت کنه و درجا نابود شدم...


تقریبا به محل کارم با 2ساعت و نیم تاخیر رسیدم. صحبت کردیم، برنامه چیدیم و اومدم طرف خونه. رسیدم رفتم دوش بگیرم. اب سرد بود. ولی خب دوش گرفتم. لباسامو شستم و...

نشسته بودم که سما زنگ زد و گفت بریم لباس بخریم. منم اون لباسی که می گفت رو نداشتم. قطع کردم. به مادرم گفتم پول هست؟ گفت اره. زنگ زد گفتم میام.

رفتیم طرف لباس فروشی.

خب لباسای سما تقریبا از نظر قیمتی چند برابر لباسای من بود.  همیشه به خاطر بی پولی وقتی با دوستام یا زن داداشام می رم خرید، فقط نگاه میکنم. اکثرا هم تو مغازه ها، کسی به من محل نمی ذاره. چون سر و وضعم نسبت به اون کسی باهاش رفتیم خرید، لاکچری نیست، فروشنده اونو تحویل می گیره. چند وقتی بود  که زن داداشم می رفت خیریه، اصرار هم می کرد که منم برم. منم می رفتم، ولی چون پولی نداشتم که بتونم کمک کنم، صاحب خیریه محلم نمی ذاشت. بعضا نگاهمم نمی کرد. 

قیمت لباس هارو که شنیدم، فقط اونجا نشستم و گفتم خوشم نمیاد. خیلی گرون بود. این ماه وسع خریدمون پایینه.

سما پرو می کرد و راحت خرید می کرد.

بالاخره منو فرستادن اتاق پررو.

از هیکل خودم خجالت می کشیدم... حس خیلی بدی بود... یادمه اون موقعها که میومدن پاهامونو چک می کردن که قناصی نداشته باشه. سر زانوهام سیاه بود و روم نمیشد بچه ها منوببینن. از طرفی تو سن راهنمایی خیلیا پاهاشون اصلاح نمی کردن هنوز، ولی خب  من بازم خجالت میکشیدم. شلوارک هم نداشتم. برای همینا وقتی همه کلاس رفت واسه معاینه شدن، من نرفتم. برا همین متوجه نشدم/نشدن که  زانوهام ضربدریه!

جلو اینه اتاق پرو همون حال شدم. شرمنده... خجالتزده...

در رو باز کردم و منو دیدن. متوجه شدم هاج و واج نگاهم کردن... موقع خرید کردن سما، مدام از ظاهر حرف می زدن و اینکه پسرا چی دوست دارن، از مدل ارایش، از شوهر کردن، ازین که شوهر خانم فروشنده، مدام به فروشنده گیر می ده بابت لباس زیرش. اجبارش می کنه ناخن بکاره و آرایش کنه. هی هم به ابروهای پاچه بزی من می خندیدن! 

منم این فکر تو ذهنم ریپیت می شد که تو چی داری؟؟؟ دقیقا چی داری؟

تاریخ انقضات گذشته حانیه! خیلی قدیمی هستی.

لباسایی  که برام اورد قیمتاشون نرمال بود. خریدم دیگه.

برگشتم خونه.

بابام درو باز کرد...


لباسامو دراوردم و کلی مامانمو توجیح کردم که قیمتا بالاست. ایشونم متقاعد شد.


شام خوردم

ظرفارو جمع کردم

فاطمه تماس گرفت و از استقلال مالیش صحبت کرد.


پ.ن

چرا خسته نمیشی حانیه؟

چرا اینقدر تحمل؟

به چی می خوای برسی؟

لایف استایل آرمانیتم دیدم!!!!

وزنه های بی وزن

امروز داشتم فیلم وزنه های بی وزن رو سرچ می زدم. شخصیت  مر د اول فیلم عین توعه هـ جان. معشوقتم احتمالا عین معشوق این پسره ست. یادمه وقتی داشتم  برا کنکور فلسفه علم می خوندم، این فیلمو از شبکه چهار دیدم. تا چند وقت درگیرش بودم. درگیر مفهوم عشق... عشق و فلسفه. خیلی فیلم غریبی بود. حتی الان هم بهش فکر می کنم، دقیقا حال تو میاد تو ذهنم هـ جان. حال عاشقیت... حال تب کردنت... حال حرف زدنت راجع به زیارت حسین و حال ِ ... 

میگن امیرالمومنین، اولین ادمی که میاد جلو چشمم تویی.

حال امیرالمومنینی شما رو دوست دارم...

تو سرچ زدنم

یهو رفتم رو سایت علی میرزایی.

علی میرزایی رو یه بار دیدم. تو جلسات سه شنبه.  صدای ظریف و لحن حرفاشو مدل نوشتنش. ادم خوبیه. من به فیلم پالتو شتری می شناختمش که امسال رفت جشنواره. وقتی اسمشو دیدم کنار این فیلم و تو تحلیلش راجع به علی نوشته بود، یه طوری شدم.

این فیلمه شبیه توعه. زیرساخت فیلم هم علی...


خوشحالم ازینکه تو این قلب خورد شده، یه جاهایی محبت تو منعکس میشه.


الحمدلله. 


پ.ن

الان فهمیدم اصلا مناسبتی بوده. اینقدر اون روزا درگیر خود شخصیت مرد بودم، که اصلا یادم نبوده فیلم در مورد چیه :/


http://mesalworld.ir/vaznehaye-bi-vazn.php