عرضه خود و ذوب شدن در من
دعا برای خواستن خودش و پر کردن جاهای خالی
البته اگر به دیو چو بیرون رود فرشته در آید واقف باشیم، یه سری جاهای پر رو هم پر می کنند.
پ.ن
تجربه و عمل مهمه برای رسیدن به نقطه خواستن. نه فقط خواستن به کلام.
حدود یازده نفر شدند...
چطور میشه ادامه داد؟
چطور میشه موند؟
دقیقا لحظاتی که تصمیم گرفتم یه طور دیگه بشه، این طور شد.
حالا یا باید بابت عمل نکردن به تصمیمم بهاشو بدم یا اینکه خدا مهربونه و دستمو می گیره و در گوشم می گه:
تو فقط چشماتو ببند
وقتی گفتم بازکن باز کن
تو فقط نفس بکش
همه کارها با من...
دلتنگی؟
می فهممت...
بیا به کافه ما و سفارش بده همون همیشگی...
مست شو از همون همیشگی.
دنبال معجزه ای؟
میشه، میشه...
موسی هم می ترسید...
بهش گفتیم تو نترس.
گفت خب.
تو نمی دونی وقتی روی جاده خشکی دریا راه می رفت، چه حالی داشت...
تو نمی دونی... نمی دونی نمی دونی نمی دونی
این "تو نمی دونی" بشه ذکر هر لحظهت.
چشماتو باز نکنیا...
فقط: تو نمی دونی...
تو فکر کن قیامت شده. صیحه ها را کشیده اند و حسابرسی ها شده و تکلیف همه معلوم شده.
اخرین نفر روی زمین تویی و خطاب می شوی: چی می خوای؟
همه رفته اند. مسافران بهشت و جهنم...
شب شده است.
آسمان را خورشید ها نورانی کرده اند.
خورشید محمد
خورشید علی
خورشید فاطمه
خورشید حسن
خورشید حسین
خورشید سجاد
خورشید باقر
خورشید صادق
خورشید کاظم
خورشید رضا
خورشید جواد
خورشید هادی
خورشید حسن
خورشید مهدی
و ستاره عباس...
روی سقف کعبه نشسته ام و با خودم زمزمه می کنم:
خوب شد دردم دوا شد
خوب شد...
گفتمش: تا عطشان نشدم منو نبر.