تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

عشق-4

کودکانه هام زیاده. 

داشتم با یه دانشجوی فلسفه حرف می زدم و اون تمام مدت خیلی رسمی و در حیطه اصول نطق می کرد. 

در اخر گیفی براش زدم که یه عروسک سوار بر قطار بود و داشت خداحافظی می کرد. 

کوتاه و دقیق حرف می زدم.  خالی از روده درازی! 

و همراه با استیکرهای خودم تو روابط عادیم.  که یعنی تو هم برام عادی هستی.  هیچ جایگاه و هیچ موقعیتی بر من تحمیل نمیشه. 

خودمم. 

و با همین حال می کنم. 

دیگه این قدر تو فضای بی بروزی هستم، نمی رم به طرف بگم فلانی دوست دارم.  یه که چی می زنم ته هر کاری که بخوام کنم، نه از افسردگی! 

ازینکه واقعا فایده ت چیه؟

و یادم میاد که اگه عشق بروز داده بشه، لگدمال میشه. 

باید سکوت کرد. ..

همین. 


عشق-3

یا برگرد

یا این دل را برگردان... 


پ. ن

آخرین غروب 28سالگی تموم شد.  و چه خوب که تو هستی...

حالم دلتنگ پاییزه.  که داره تموم میشه و من ذره ذره، مزه مزه ش کردم. مزه پاییز. . 

حال تو پاییزه، مگه نه؟

می دونم دنیا رو برام گلستون می کنی بس که عمیق دوستم داری.  منو یه جور خاصی دوست داری، خالی از همه ظواهر...  و خالی از همه دنیا. 

چجور می تونی منو این طور دوست داشته باشی؟

سزای کسی که تو رو طلب کنه، چیه؟


می دونی

سحر با باد می گفتم حدیث آرزومندی

می دونم

خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی...


اینقدر لطیف هستی، که دنیای نمی تونه درکت کنه.  برا همینه دیده نمیشی، یه جورایی شبیه خدا. 


عشق-2

امروز تمام شریعتی رو با این اهنگ باهات پیاده رفتم... شاید خیلی ساعت شد.  و من گریه می کردم... 

هرازچندگاهی الکی گوشیمو می گرفتم دم گوشم که نگاه مردم اذیتم نکنه. 

بی تابه این دل من

نمی دونم 

که بمونم یا برم.. .

ای کاش می شد

باور کنم

عشق تو که بمونه اینجا دلم... 


تمام نگاه های محبوب ها و معشوق هام جلو چشمام اومد و این درد داشت... 

درد عجیبی از جنس غربت. 

از جنس غربت خلقت


همان سکانس همیشگی ذهنم. 

همان

همان

ای تف به همان


چقدر همان ازت طلبکارم؟

چقدر...


حساب عدد  اغوش هایی که نشد و ازت طلبکارم...

ازت طلبکارم... 


حساب قرص شدنی دلی محکم وایمیسته و میگه همین! 

ازت طلبکارم...


طلب مال قصه عاشق و معشوقه نه حبیب و محبوب! 


باز به صورتت نگاه می کنم و چه عمقی از صبر از چشمات رو می تونم ببینم.  و مهربانی لبخندت که حتی با دیدنش، من هم تجربه می کنم. 


من حال تو رو هیچ جا ندیدم. قدم های خسته و دنیای عجیبت.  و این شلوغی ذره توجه به تو نیست و این از دنیای تو عجیب تره. 

خاص ترین ادمک دنیایی. 


راستی می دونستی آدم و حوا بعد از هبوط، چهل سال طول کشید که هم رو پیدا کنن؟


هیچی فقط گفتم که  بگم هنوز خیلی وقت داریم :))


راستی

دلی که برای تو تنگ نشه، دل نیست.  جدی می گم.  یادته زیر برف می چرخیدی و من فقط از دور ایستادم و نگاهت می کردم.  با همون لبخند همیشگی و محاسنی که از پشتش لبخند ته همه محبتهای دنیاست. 

یادته اون آدمک شنی رو کنار ساحل ساختی و یه طرف صورتش نبود و ساعتها بغلش کردی و گریه کردی؟


دلم می خواست اون عکسه رو برات بخرم. از محیا پرسیدم گفت چهل تومنه.  ولی من این قدر الان دم دست ندارم.  تو فکر کن اون قاب عکسه روی دیوارته... تو فکر کن خریدمش برات. خیلی صبوری عزیز دلم که منو تحمل می کنی.  با همه نداشته ها و ضعف هام می سازی. وقتی اومدی با استاد حرف زدی و استاد بهت محل نذاشت، من دلم شکست... مثل تمام لحظاتمون توی بانک که به تو توجه نشد و قلبم با تک تک دل‌شکستگیات، شکست. 

من دلم می شکنه بابت برخورد بابا مامانت باهات.  از طرف من ببخششون...

اون جایی که حرفی رو نزدی من فهمیدم که می خواستی دلش نشکنه.  اونجایی که داد زدی و قاتی کردی، من فهمیدم از خشمت نبود و فقط واسه این بود که اون بفهمه حریم تو، حریم توعه. . 

ببین بلدم خوب عاشقی کنم. 


راستی

اون عکست رو دوست داشتم. بپرسی کدوم، نمی دونم واقعا... 

ولی همون عکسه رو دوست داشتم که ساعت ها عمق نگاهتو نمیشه اندازه گرفت.  عمق لطافتو...

خالی از هر ژست عکاسی، خالی از هر تعلقی. ..

تو کی یاد گرفتی این قدر رها باشی؟

تو کی یاد گرفتی این قدر وسیع باشی؟

ما هنوز تا 40سالگی وقت داریم. ..

ما هنوز وقت داریم... 

تو کی یاد گرفتی تو قلبها رسوخ نکنی ولی لطیفانه قلبها رو دوست داشته باشی و خب البته هربار طرد بشی... 

راستش

من خلوصتو دوست دارم. و محبتی که در تو جریان داره...  جنس محبتت عین فیلمهای هالیوودیه که زیرمتن چند لایه ای داره که باید کلی انرژی صرف کنی تا از یکیش سر در بیاری.  می فهمم که بال محبتت به کسی بخوره رد میشی و اصلا برنمی گردی نگاه کنی که فهمید یا نه...  جبران کرد یا نه.. .


چه عمقی داری تو لعنتی! 

من اون نکاهی که نیمرخت طرف آینه بود و اشکت سر خورد و افتاد رو دوست دارم.  این جور موقع ها فقط دوست دارم از دور نگات کنم.  بغلت کنم، حیف میشه این تصویر. ..

باید تورو عمیق دید

باید سیر تو رو نگاه کرد

تمام رهایی ت رو که گاهی جنسیتتو گم می کنم. 

باید تو رو از دور بو کرد...


دوست دارم، عاشقتم همه عبارات تکراری و خزشده ای هستن.  می خوام برات یه عبارت جدید بسازم. 

عشق-1

شخصیت عجیبی داره.  عین من یه کم قوز داره ولی دنیاش اون پایینا نیست...

تعجب می کنم که اینقدر تضاد در این آدم وجود دارد و جالبه که تا به حال این آدم دیده نشده.  نگاه نشده.  نوازش نشده.  لمس نشده... 

بکر ِِ بکره.   خیلی متفاوته.  بیشتر ازون که عاشقش بشم تعجب می کنه خدا این ادمهای خاص رو برا چی خلق کرده؟

خیلیاشون توانایی تغییر جهان رو دارن ولی خب محیط با اونعا سازگار نیست و تلف میشن. 

بازیگرم!

چند هفته ای بود که از تمرین استاد می گذشت اما بلخره تصمیم گرفتم بنویسمش.  قلم رو که برداشتم شروع کردم به تحلیل خودم و نوشتن خودم.. . رفتم به فضای عجیب غریبی که فقط می نوشتم...  تکه از ذهنم و یا قلبم.  از یه جایی به بعد دیگه این قلم در اختیار خودم نبود و جهان در جوهر قلمم جلوه می کرد. 

سوال استاد: بازی از نظر شما چیه؟


پ. ن

آنچه که از نظر من بازی معرفی می شود، برمی گردد به کودکی‌ام.  کودک رنجوری بودم و تمام زندگی ام عروسکهایم بودند، صبح تا شب با آنها بازی می کردم و به ما خوش می گذشت... 

چون تنها دختر خانواده بودم، تحت تاثیر روحیه پسرانه برادرانم، عروسکها را کنار گذاشتم. 

عروسکها در ذهنم تبدیل شدند به شخصیت هایی که صبح تا شب با آنها رفاقت داشتم... در دنیای تخیلی ام بر آنها حکومت می کردم و با آنها بازی می کردم.  من بودم که تصمیم می گرفتم چگونه باشند و چطور فکر کنند و چطور احساس کنند... 

هر مسئله ای که در روز برایم رخ می داد، خوراک شخصیت های ذهنم می شد... خیلی وقتها که خوراک کم می آوردم از مجله و فیلم و موسیقی برایشان تغذیه می کردم... به جایی رسیدم که آنها بر من حکومت می کردند و تحت بازی آنها قرار گرفته بودم.  آنها تعیین می کردند که حال من چگونه باشد... شادی من در چه باشد. ناراحتی، دغدغه، مفاهیم، جامعه و...  در چه باشد.

من شده بودم عروسک دست آنها. بازی  تمام آن لحظه هایی بود که من دلبسته آنها بودم و آنها با من صادق نبودند. 

بیست سالگی که تمام شد، مسیر زندگی جور دیگری شد. دیگر شخصیتی در خیالم نمی زیست. انگار خیلی خیلی اتفاقی در جامعه متولد شده بودم.  کمبودهایم را در آدمهای دیگر پیدا می کردم، عاشقشان می شدم و هرچه آنها بودند می شدم. به سیر مطالعه و کارهایی که کردم که نگاه می کنم، می فهمم که چقدر پرت و پلا بودم و هستم...  من دیگر قصه ای در ذهنم نمی ساختم، قصه ها را تجربه می کردم... از رسانه و کتاب و فیلم دیالوگ عاشقانه حفظ می کردم، فضا را می ساختم و بازی می کردم.  من خوب بلد بودم بازی کنم... خیلی خوب...  این ها را آن زمان نمی دانستم و هرچه بود در ناخودآگاه من روی می داد. من درگیر بازی ذهن داستان ساز خود شده بودم که صورتک قلب زده بود و خوب مرا می شناخت. 


به جایی رسیدم که به هیچ عشق و علاقه ای نمی توانستم اعتماد کنم. خیلی اتفاقی در میان لجن‌زاری که در آن گرفتار بودم، با... 


بگذریم.  بقیه ش خصوصیه.