امروز نزدیک شش ساعت موسقی گوش دادم، سکانس نوشتم و الان داشتم با خودم سوت می زدم.
سالهاست که تمرین سوت زدن می کنم. خیلی دوست داشتم پیانو یاد بگیرم. ولی خب، هرکسی محدودیت هایی داره...
لذا تنها چیزی که دارم گلوی سوتکدارمه.
سوت های کوتاه می زنم و قطع و وصلش می کنم. کسی که موسیقی می زنه به صدای ضربان روحش مشتاقه. و کاش اون ادمی که دوسش داری بلد باشه ساز بزنه... چون بارها و بارها صدای نفس روحش رو که از ناکجاآبادی به اسم عشق میاد، می شنوی و زنده میشی...
دستتو بهم بده و بیا بریم به صدای بارون گوش بدیم. فقط گوش بدیم. صدای ساز خدا... صدای ساز تو... من می فهممت حبیبی... من می شناسمت...
در پشت هر صدای قطره باران به زمین، بعنی آسمان و زمین به هم با محبت خدا متصلند...
هر قطره باران که به زمین می خورد، یعنی یا حبیب من لا حبیب له...
اگر سالهای سهراب سپهری بود، حتما با هم می نشستیم و عشق را زمزمه می کردیم...
کاش سهراب زنده بود.
هرکه با مرغ هوا دوست شود، خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد شد...
ه
اشتباه اینه که خلق رو با زایمان جابجا بگیری
جز علیرضا میم، نمی دونم کیا هستید که وبلاگمو می خونید، ولی ممنونم که دنبال می کنید:) خواستم تشکر کنم.
بریم سر پست امشب
یکی از کارهایی که هر شب سعی می کنم انجامش بدم، تصور اخرین لحظه زندگیمه.
همیشه این تصویر با کشته شدن تموم میشه یعنی من علاقه ای ندارم بمیرم. دوست دارم کشته بشم. اکثرا اخرین لحظه زندگیم لحظه ای که دم قبرم می ذارن منو و من می شینم و خم میشم و میگم السلام علیک یا حجة الله و دوبار دراز می کشم و می میرم.
اگه هم بتونم همون لحظه بگم خب دیگه دوست ندارم برگردم و این قرتی بازیا روکنم. البته دروغ چرا، بدم هم نمیاد با شهرت بمیرم.
امروز داشتم داشتن علم لدنی معصومین رو با اعداد و معادله می نوشتم و رفتم تو رویا... که چه باحاله که مثلا علم من اینقدر زیاد بشه و سر یه جا یه گلوله خرجم کنن و تمام...
داشتم فکر می کردم چقدر بهتر میشه به دست یهودی جماعت کشته بشم...
حال ِ خوبیه با امام موسی صدر و چمران زندگی کنی، ایده ئولوژی بسازی که چی؟ آره خار چشم اسرائیلم. مثلا همین سریال وفا. به وجدم میاره. شبکه افق گذاشته و هرشب بیدار می مونم تا ببینمش.
چند وقت پیش یکی از دوستای مقیم امریکام گفت دوست داره زن چریک بشه. اون موقع گفتم چه باحال... اره... چریک بودن برازنده جفتتونه چون داری مثل چمران تو امریکا زندگی می کنی و بعدشم ول می کنی و بعدش اووووف... چه شود.
بعد تو خودم ته نشین شدم، که چه بدبختم که نمی تونم یه چریک هم بشم. این باکلاسا باید چریک بشن، و من حتی نمی تونم آرزوشو کنم...
یه ماه پیش نشستم سر مطالعه فلسطین اشغالی و فهمیدم چقدر عجیبه... چقدر عجیبه که ارمان من نیست ولی براش حرکت می کنم.
مثلا الان که افتادم تو بحث علم، تو مسیر شهادت تو راه علم قدم بردارم...
عرباً عربا شدن توفیق می خواد علی جان. مبارک پدرت باشی.
پ.ن
امروز مستند جانباز هفتاد درصدی رو دیدم که چند روز پیش تو رژه شهید شد. عکس شهادتش رو که دیدم از مامانم پرسیدم این واقعا خونه؟
من خیلی دورم از شهادت ولی دونه دونه اجزاشو درک می کنم. صبح خواب می دیدم، یه عالمه جنازه های شهید توی پلاستیک بودن. برهنه بودن. همه سمت قبله به پهلو خوابیده بودن. اره... من رفته بودم زیر عالم خاک. ولی خاکی نبود...