این را برای نقدی که به این پست وارد شد می نویسم.
بدی هایم جلوی خوبی هایم شرمنده است. جایی که می ایستم انگار اشتباه ترین اشتباههاست. نگاه می کنم به جریان زیبای خروج از ظلمت و ورود به نور... جریان عجیبی ست... همان طور که قبلا گفته ام دل می خواهد... صبر می خواهد... کندن می خواهد.
بدنش را لخت و عور جلویم به حراج می گذارد و تنها می توانم سرم را پایین بگیرم و بگویم: تو هم آیه ای از جانب خدایی! که اگر من جای تو بودم قطعا همین نقطه بودم. اگر من هم در کشور تو بودم روزی همین شعار می شد تمام زندگی ام.
گریه ام می گیرد. تمام چهره اش را با حیوان ها اشتباه گرفته اند. انتهای نگاهش، مظلومیت است... سپردن تن جلوی یک نفر... دو نفر... سه نفر...
خدایا دستانم شرم کرد از نوشتن بیش از سه نفر...
انگار از تمام اعماق چشمانش دیدم که می گوید من حیوان نیستم! من شیء شده ام!
خواستم کمکش کنم، نشد... انگار تن سپردن جلوی چند نفر، شخصیت اش را به اضمحلال کشانده بود. دیگر اصلا "شخصی" نبود که بتوانم با او صحبت کنم. کنار ما که می آمد، در قالب معصومیت ش می رفت و در کنار دیگری که می رفت به یک "خود" دیگر تبدیل می شد.
دلم می خواست برای آخرین باری که می بینمش به من می گفت: I used to be pornstar
اما نگفت. ناامید از خودم شدم. که چقدر کم هستم... اگر امام بود، جور دیگری می شد.
گریه ام گرفت... ما چه داریم؟ هیچ...
ما که هستیم؟ هیچ...
بدی هایم جلوی خوبی هایم کم آورده است. انگار التماس می کنند که ما دیگر نمی خواهیم بد باشیم. به دادمان برس... در این سیال "عبور" از خوبی به بدی، و از بدی به خوبی، پر از حرف است. پر از رنگ های عجیب و غریب... پر از توسل. پر از خدا شدن و خدا نشدن... پر از نگار... پر از عشق
پ.ن
وقتی بدی ای دیدیم، به بدی های خودمان رجوع کنیم.
وقتی شمر دیدیم، به شمر خودمان رجوع کنیم.
آن وقت هر بدی ای هم می شود آیه... همان آلاء... همان نعمتی که منجر به رشد می شود!
امروز از سه راه تا خونه مون رو پیاده رفتم. یه دختر شاد و شنگول و پر از انرژی...
کلا وقتی از کلاس نقاشی و کلاس زبان میام، شبیه یه گنجشکی می شم دم طلوع آفتاب هی از این شاخه به اون شاخه می پره و می خونه و بازیگوشی می کنه. تا چند ساعت فقط تو خونه حرف می زنم و سر به سر برادرام می ذارم و آخرشم برادرم می گه حانیه! شما دخترها خیلی لوس هستید :/
خیلی وقتا که از کنار بچه ها رد می شم یه شکلک خفیفی در میارم و اون بچه هاج و واج نگام می کنه که این کی بود چه بود کجا بود...
خلاااصه... از کنار مغازه ها رد می شم. شور انتخابات و خرید و پویایی لذت بخشه.
ابرهای بالای سرم پر از جوانی ان.... پر از شور زندگی. خدا آن هارا برای هم آفریده ست... به هم می خورند و می رقصند و معاشقه می کنند. پر از جوانی... پر از رابطه... پر از حلال برای حلال. به اون بالاها چشمک می زنم و به ناگاه به خودم می آیم که پیرمرد خسته ای تعجب می کند از حرکاتم. از پیرمرد می گذرم.
عطسه می کنم... وااای بازم گردافشانی...
ولی خوب که فکر می کنم، می بینم چقدر جذابه که در مسیر نسیم و گردافشانی گیاهان، تو نیز فیض می بری... چقدر لذت بخشه که فیلم رابطه گیاهان را می بینی، رابطه ابرها رو می بینی، و هیچ چیزی در تو نه تحریک می شه و نه مشمئزکننده ست.
به ناگاه دختر و پسری دست در دست هم از روبرو می آیند. گرمای تن دختر به صورتم می خورم. چشمانش بدون هیچ پلکی به روبرو خیره ست و انگار تمام سلولهای تنش تشنه یک رابطه اند...
حس بدی پیدا کردم...
این همه زیبایی
این همه فیلم های زیبای خدا که لذت و سکینه رو به قلب های ما می ده...
چرا خلاف زیبایی می ریم؟
چرا تشنه چیزهایی هستیم که مارو از دیدن چیزهایی که حقیقی ان، دور می کنن؟
چرا...
این روزها مدام به یاد حرفهایت می افتم... به یاد تجربه هایت.
به یاد باید و نبایدهایی که می گفتی! به یاد اجازه هایی که می دادی و اجازه هایی که نمی دادی!
راستش را بخواهی تو پر از تجربه ای...
تو پر از بودن و شدن و رفتنی
من تو را در کنار تمام گام هایم حس می کنم. و آن لحظه که به اشتباهم پی می برم یاد خجالت هایت می افتم که اگر الان بگویم فلانی راست می گفتی، به من بگویی این طوری نگو! من نباید این باید و نباید کنم! این قدر منبر بروم! خدا تمام منبر رفتن هایم را امتحان می گیرد...
خدا تورا حفظ کند.
کاش بتوانم پایم را جای ردپای سفت تجربه ات بگذارم و این همه دردسر نکشم!
سال ۸۸ رو هیچ وقت یادم نمی ره. خیلی روزای هیجانی و پر از امیدی بود. یادمه می رفتیم کتابخونه و درس می خوندیم و تهشم می رفتیم ستاد و کلی بحث هارو گوش می کردیم. اون روزا خیلی چیزا رو نمی دونستم. فقط یادمه روز ۱۴ خرداد ۸۸ وقتی نمازجمعه تموم شد، فهمیدم نظر من به نظر فلانی نزدیکه یعنی چی. خیلی برام عجیب بود. دنیایی که ساخته بودم متفاوت بود ازون چیزی که بود!
برگشتم!
اون روزا فکر می کردم چقدر خوب می شه همه چیز اگه فلانی بیاد روی کار... پر از پویایی... پر از حس خوب نسبت به انقلاب و پر از حس خوب نسبت به زندگی و آینده ایران.
رفتیم دانشگاه.
دانشگاه بدتر شدیم! گیج تر شدیم! اصلا نمی دونستیم اینایی که رنگ ما هستن چرا این جورین؟ با یه عده عقیده سیاسی مشترک داشتیم و با یه عده دیگه پوشش مشابه!
پر از دوگانگی... پر از دوگانگی...
پ.ن
حالا فهمیدم این مملکت پر از سگه که دارن پارس می کنن. هر کسی برای رسیدم مقاصد سیاسی خودش داره اون یکیو می کوبه. پر از دعوا... پر از جر و بحث...
و عملا هم فرقی نداریم باز هم دیکتاتوری... چیزی از دموکراسی وجود نداره. وجود هم داشته باشه تو قسمت هایی هست که شایسته سالاری وجود نداره و طرف با مدرک فقه می خاد بیاد رئیس جمهور شه...
و ما تو شرایطی هستیم که باز هم باید بین بد و بدتر انتخاب کنیم.
خدایا نسل این تندروهارو از این مملکت منقرض کن. اینا همونایی ن که امام علی رو زدن کشتن!
مدت هاست تو خودم کلنجار می رم بابت این نام! الگو...
خودم همیشه توی خواستگاری ها می پرسیدم الگوتون کیه؟ .. یا دوست دارید چجوری بشید؟ یا اینکه چه کسی براتون تو زندگی بولده یعنی اینکه تا کاری رو بخاید انجام بدید سریع چه کسی میاد تو ذهنتون که مثلا فلانی اگه بود این کارو می کرد یا نه!
مدت ها گذشت... مدت ها گذشت و گذشت تا به نقطه ای رسیدم که که مثل یه رعد و برق به انفجار رسیدم. یه تخلیه چند ثانیه ای... پر از صدا و نور...
اینکه خودم باشم و دنبال بیرون نباشم. اینکه درونم اینقدر چیزهای شیرین و جذاب داره که دیگه نیازی نداره اسیر کسی بشم. آرمانی بشم.
پ.ن
به خوابش می آید و از او می پرسد: چه شد که این بچه این قدر استثنا است؟ چه شد که به من دادند؟ جواب می دهد: این طفل هدیه ای از خداوند است... هدیه ای ست برای ناکامی های مردی که در خود گریست و صبر را با جگرش بالا آورد.
تا ۱۹ بشمار...
از خواب که بلند می شود می داند که باید امیدواری کند... می داند که باید صبوری کند... می داند که باید بجنگند با تمام یأس ها..
همه اش زیبا ست.