تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

روزنوشت -۱

زمان برده است که به این جا برسم... چه شب ها که مادرم بیدار نمانده و چه روزها که مرا تیمار نکرده... پای به پای من دویده است و گاه گاهی بریده است... 

زمان که می رسد برای لبریز شدن، برای کم آوردن، برای اوهام خودکشی، به یاد تک درختی می یوفتم که روزگاری نهال بوده است. و برای این نهال نسیم ها وزیده شده اند و باران ها باریده اند و خاک ها جابجا شده اند...

از خاک نگذریم... بوی خاک... گاه گداری با زبانم مهر نمازم را تر می کنم تا دقایقی روی مشامم می گذارم و نفس می کشم... نفس... کشش این نفس برای اینکه وجودم زنده شود و یاد پیامبری که در وصف او، آن عزیز می گوید: و ان کنتم فی ریب مما نزلنا علی عبدنا....

عبدنا... خاک... خاکش چه بود که روح دمیده شد بر صدرش شرح و ذکرش رفع و وزر غیر وضع؟

خاک ما چه بود؟؟؟

...

شاسی بلند ها و آن مرکب های فضایی شکل از کنارم می گذرند... زیر باران راه می روم و ماشین ها برایم بوق می زنند... انگار انحراف بوده است راه من و یا روان من؟؟؟

باران می بارد بر این خاکی که لحظه ای پیش در حرم ارباب توبه کرده... راه می رود که شاید بوی سیبی بیاید... اما نه... تنها بوی خاک است... 

آن بالاها چه می نویسند؟ 

سلام علیکم مهربان... امروز چگونه بودی؟ عذابت داده اند؟ از کارت لذت می بری؟ رضایت داری؟ فرشتگان در مقام رضایند یا لذت؟ 

عزیز جاااانم... شما زیبایی... و با ابهت... امیدوارم لحظه  ملاقات هم، آغوش باز کنی و مرا با تمام کاستی هایم تحویل صاحبم دهی... عذابت می دهم... همین الان عذاب می کشی از آدمی که می نویسد برای تو، اما آلوده به تزویر و دروغ است...

عزرائیل خدا... دوستت دارم. برای بازگشت روحی که زمانی که می ستانی، مسلما بوی خاک بر می خیزد. بوی خااااک....

...

لبانم را تر می کنم و مهر نمازم را می بوسم... بوی آن مستم می کند... می ترسم که تو نیز بر من حرام شوی... چرا که مست کننده ها حرامند...

برای تو می نویسم ای شیک ترین مخلوق خدا که انه علی رجعه لقادر را فعلیت می بخشی. قطعا طبع تو از ملاحت است. هم آغوشی تو جنس دیگری دارد. جنس رجع! جنس بازگشت! مگر می شود با یک زوجیت به کل مطلق پیوست؟

هیچ گاه به زوجیت تو نگاهی نداشتم... اصلا به یادم نمی آمدی... 

ای دوست... ای نفس... ای عزرائیل... تو خاص ترین خاص خدا هستی! آن زمان که خلوص پیشه می کنم و مهر عدل بر روی رابطه هایم می خورد، خاص ترینم برای محبوب هردویمان... آن زمان به یاد می افتم. به یاد حس تو و نگاه تو... آدم ها از فرار می کنند... 

...

یک جا هست که دلم را آتش زدی دوست قدیمی... بر در کدام خانه در می زنی؟؟ آیا پس از آن اتفاق، دیگر دری را زده ای؟ یا ترسیده ای دوباره نهر مادری جلو چشم اولادش حادثه سازد، و شراره های آتش در با جگر سوخته ای، وحدت وجود را لبیک گوید و باز همان ماجراها...

...

ملیح من

تو لطیف از آنی که دل بچه ای را بخواهی بشکنی... 

...

باران می بارد

دستم را دراز می کنم و به آسمان لبخند می زنم.