تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

روزنوشت-۶

فاطمیه در راه است...


معجره ترین واژه ی دنیا کلمه فاطمه است. به ناگاه زبان تر می کنیم و می گوییم فاطمه! شریعتی و حاتمی کیا چقدر زیبا آن را تلفظ می کنند همان فاطمه... فاطمه را باید مزه مزه کنی... مانند محمد. محمد شیرین است. کام را معطر می کند و شیرین... یه مزه ی سبز! اما فاطمه کمی متفاوت تر است. محمد را باید برای کمبودهایت، خستگی هایت، غم هایت مزه مزه کنی... اما فاطمه جنس دیگری دارد...


فاطمه جنس زن است... جنس تنهایی های زنانه... جنس محبت... آن هم محبت به که؟ علی...

فاطمه را صدا بزن برای طعم تلخ بی مادری.... برای طعم تلخ نوازش های نداشته... برای طعم فیروزه ای مدارا... برای صدای گریه هایش که بر گریه های تو مستولی ست...

فاطمه را برای روح درونت و جمال و لطافتت صدا بزن. خواهی مرد باشی یا زن... نیازمند مادری. مادری که دستانش منتظر نوازش توست.

فاطمه را برای درد ها و زخم هایت صدا بزن. دستانش را بگیر و روی زخم دلت بگذار و بگذار تا خوب خوب آرام شوی..

فاطمه را برای درد یتیمی صدا بزن... یتیمی عشق... یتیمی بی کسی... یتیمی سکوت های پر از غم... یتیمی پدر و یتیمی مادر... یتیمی امام آواره مان... یتیمی انتظار... یتیمی زیارت امام رضایی که دل تنگ می شود به نهایت چاه ویل...

فاطمه را برای عزای حسین صدا بزن... برای عزای آقایی که آتشش خاموش نیست. آقایی که چهره ای خوش دارد... آقایی که صدای زیبا و محاسن نرمی دارد.

فاطمه را برای خجالت از علی صدا می زنم... چرا که هیچ چیز ندارم... هیچ...

دلم به مادرشان خوش است. خانوم! مادر من می شوی؟

بعید نیست که از طعم تلخ انتظار، زجه زنان ،دختری را در خیابان ببینی که دست به دامان این زن و آن زن می شود و التماس می کند: خانوم! مادر من می شوی؟

فاطمه

دیگر گدا  به چه کسی می گویند؟

پ.ن

تقدیم به زهرا که همان مصداق فاطمه ست. 

پ.ن

انک انت العلیم الحکیم...

روزنوشت-۵

امروز هوا، هوای دو نفره بود. هوای زیبایی که کوه ها آواز می خواندند و ابرها شیحه می کشیدند. عطر، همان عطر همیشگی اش بود. 

...

روی صندلی نشستم. دو درِ  چوبی بودند که یکی برای آن دیگری آغوش پهن کرده بود، عین تو برای من... نر و ماده بودنشان کاملا معلوم بود. پر از شیشه های رنگی بودند. پر از هوای دو نفره، عین من و تو...

سکوت عمیقی بود. صدای هر کفشی را می شنیدم. پر از طنین و هیاهووو...

به ناگاه سکوت بود و من و تو و بازی نگاه هاااااا...

تنها صدای کشیده شدن قلم روی کاغذ بود که سکوت را می شکست. اشک می ریختم... انگار بین هر صدای کشیده شدن قلم، آوازی به گوشم می رسید... بشنو از نی چون شکایت می کند... از جدایی ها حکایت می کند... دقیقا صدای رضا رویگریِ  فیلم دل شکسته بود. آن موقع ها من نمی دانستم تو هستی، اما انگار بودی... 

...

آفتاب در حال غروب بود و من از پشت شیشه ی تاکسی با تو نجوا می کردم. یادم افتاد که چهل سالگی رفتی. با خودم گفتم روح لطیف، تاب این دنیا را نخواهد آورد... گفتم شاید من هم به چهل سالگی نرسم. کوه پر از انرژی... ابر پر از آواز... من پر از تقلاهای خاک...


پ.ن

امروز تذهیب را لبیک گفتم.

پ.ن

امروز پشت در کلاس خوشنویسی، دلم خواست کلهر باشم. دلم خواست چادر از تن بکنم و با نوای کشیده شدن قلم روی کاغذ برقصم...

صدای قلم همان صدای نی مولوی بود. آری با قلم خود را پیدا کردم...

از فلسفه گذشتم چون مرا به زیبارویان چه کار؟

از درد فکر و عقل گذشتم چون مرا به حس، اخت و تنیدگی ست...

روزنوشت-۴

قبض و بسط...



پ.ن

لا اله الا انت

سبحانک انی کنت و من الظالمین...

روزنوشت-۳

«أَلْعِلْمُ نُورٌ یَقْذِفُهُ اللّه فِى قَلْب ِ مَنْ یَشآء»


دست چپم می لرزه. انگار شده یه تیکه گوشتی که صرفا چنگال رو می تونه بگیره. دست چپم تعادلم رو حفظ می کنه. دست چپم الکی الکی می لرزه. گردنم درد می کنه و دردش می زنه به دست چپم. قلبم آشوب آشوبه...

یه خاصیتی که چشمم داره اینه که همه رنگارو توازن می ده. مثلا یه تیپ رو سریع ایراداشو می گیره. یا چندتا رنگ و ست  شدنشونو... نوشته هام همینه. از یه جایی شروع می کنم به یه جا تموم می کنم. بعد اینا می شه منظومه. عملا فاعل نبودم. من همون مفعول بودم. الان حس مادری م گل کرده. از چشمم ممنونم از دست چپم.. گردنم... و درد هایی که می یان سراغم.

از درد تشکر ویژه ای می کنم. درد یه شکیبایی ای داره که اون بیشتر باید منو تحمل کنه. مثل فرآیند زایمان. البته طبیعی... مادر درد می کشه و همه می گن مادر!!! ولی اون بچه ای که از یه جای کوچیک داره به یه جای بزرگ وارد می شه، و راه باریکی هم داره، اون بیشتر باید بتونه درد رو تحمل کنه. اصلا کل درد برای اونه. یه نی نی که هرچقدر وزنش بیشتر باشه درد عروجش بیشتره. حالا این وزن این جا می تونه هم مثبت باشه هم منفی... یعنی یه بار بیایم بگیم وزن مرتبه ای از جسمه و نمادی برای ماده، هرکی مادی تر باشه، مرگش دردناک تره و یا اینکه بیایم بگیم هرچقدر طرف سنگین تر باشه و عمیق تر، یه بلایی سرش میاد که آخر می گه فزت برب الکعبه!!!!

من اینجا از درد تشکر می کنم. که منو تحمل می کنه.

از دردی که همه ازش می نالن... اما درد جنسش از عشقه... یادت میاره صبر کنی... یادت می یاد پیغمبر رو صدا بزنی... هر از چندگاهی بگی یا فاطمه زهرا... اینا پدر و مادرمونن. 


درد به یادم می آورد که یک روز بارانی... کنار جویی پر از علف می گذشتم. قارچ های زیبایی از آن بلند شده بودند. نشستم.. و با دقت به آن ها نگاه می کردم. پشت خانه ما کوه بود. به کوه لبخند می زدم. آن آسمان آبی را نگاه می کردم. کوچه مان پر از درخت های در هم تنیده بود. پرسپکتیوشان را می فهمیدم و اما نقاشی اش را بلد نبود نبودم. ۱۳ ساله بودم و شاید کمتر... که فهمیدم آدم هایی در این دنیا هستند که از جنس هم لذت ببرند. دردم آمد. تمناهای لوط را شنیدم. دیدم عاجز است... صدای آرپیچی های جبهه را می شنیدم... صدای گریه های کودک درونم برای بچه گربه هایی که شیر می خوردند. 


همه جا کمال را می دیدم اما نمی فهمیدم... دوست داشتم عاشق خدا بشوم. دوست داشتم خدا را تجربه کنم. اما چیزی نداشتم جز حس و خیال... 

من می دانستم عشق کجاست اما آدرسش را بلد نبودم...


شنیدم به هرکس بخواهی می دهی... علمت را به من بده...

بستر را خودم برایش پهن می کنم...

روزنوشت-۲

شنیده ام که خسته شده ای مهدی جان

از این دلی که شده حرم سرای این و آن

من و صدای تو و نگاه مادر و غم

من  و شکسته امیدی که مرده است و می دهد جان

من و اتاق و خاطره ی بابای دست بسته

من و دستان تهی و بت و ساقی و آن

شنیده ام که می خری شکسته غروری که

رها شده است در هوای شهر و آن خیابان

هنوز درخت به امّید تو برگ می دهد

هنوز برگ به امید تو می خورد تکان

دلم شده برگی که نه بادی هست و نه درخت

معلق است بین هوا و درخت و آن خیابان

بریده باد زبانی که ز تو بیشتر زند وصف

ولیکن من از تو خسته ترم مهدی جان