تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

گو رمضان باش..

با برادرم و خانمش و برادرزاده‌م رفتیم احیا، مسجد محلاتی. اقای صمدی آملی میومد. قرآن سر گذاشتیم و چه حال عجیبی بود...


چه قدر این ادم متفاوت بود...


وقتی برمی گشتیم، من اون موقع شب خیابونای تهران رو دیدم. محله ها جنوب شهر. موتورسوارا... چه حال خوبی بود... چه قدر قشنگ بود... بافت مذهبی که اون موقع بیرون بودن و لباس مشکی پوشیده بودن. یه حال خوب...


بعدترها تقریبا سال 92، از یکی از پسرای فامیلمون خوشم میومد. فکر میکردم از من خوشش میاد و خب برای بار هزارم اشتباه کردم.

اون پامنبری اقای فاطمی‌نیا و اقای امجد و محمود کریمی بود. شبایی که میرفتیم خونه اقوام افطاری، این هم میومد.


حال خوشیه اگه کسی تو زندگیت باشه، حداقل ادم اون موقع فکر می کنه ثروتی داره به اسم تعلق خاطر...


سحرهای ماه رمضون یاد اون بنده خدا میوفتم که چجوری میومدیم و از میدون حر اب هویج بستنی میخریدیم و شاد بودیم...


چه لحظات خوبیه وقتی به اون سحرها برمیگردم... افسوس که الان هیچ حال اون سحرها رو ندارم. معصوم بودم. ساده. بچه...


چقدر فقیرم...



نظرات 1 + ارسال نظر
فرانک چهارشنبه 28 اسفند 1398 ساعت 02:37 http://sadbargkhatereh.blogsky.com

زیبا

ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد