تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

عنوان ذلیلی

هیچی دیگه

رسما هیچ دکوری ندارم!

این هفته پیک کاریم بود.

قضیه چیه؟


یک

تو محیط کاری، نزدیک هزارتا دایرکت جواب دادم و بیشترشون دخترهای خیلی پولدار بودن. من وظیفه م معرفی دوره مدارت فرانسه بود و خب هرکی میرسید و تا عدد پولشو می شنوید،  رسما یا قاتی می کرد که چقدر مجموعه کثیفه همچین پولی رو می گیره یا چقدر پولداره و من باید کفش پاشو واکس بزنم که اون داره لطف می کنه بیاد دوره رو شرکت کنه.

به عنوان یه کارمندی که وظیفه مه هر رفتاری باهام کنن، باهام برخورد میشد.

دیروز رفتم پیش دکتر که مسئول مصاحبه بود، دکتر یه جوری باهام برخورد می کرد که: تو منشی یا کارمند معمولی هستی! تو اصلا  تو این طبقه بندی ای که می کنیم، به حساب نمیای!

بعدش من رها کردم و اومدم دفتر خودمون.

اونجا هم وضعیت بدتر بود، همه باهام به عنوان یه مارمند جز برخورد می کردن. دیگه اومدن بیرون، و طبقه دوم نساجی روی زمین نشستم در حالی که لپ تاب روی پام بود و...

یاد دوره ی کارشناسی افتادم که با چه امید و ارزویی اونحاها می چرخیدم...

خلاصه که اره، من یه پشتیبان پیج هستم که دایرکت هارو جواب می دم و تولید محتوا می کنم و ساعتی شیش هزار تومن می گیرم.


دو

تو محیط خیریه، با یه سری ازین اقازاده های دغدغه مند تعامل می کنم که امروز تموم شد.

قضیه چیه؟

اونجا همه منطقشون از خیریه اینه که دستمون جلوی مردم برای فقرا دراز باشه!

خب بچه ای که باور کنه محرومه، اسیبی که بهش زدیم رو کی جبران کنه؟ اون باید بفهمه که از جامعه جدا نیست و ملاک کار کردن به صورت تیمی در جامعه ست.

گفتم بیایم کارافرینی کنیم، به بچه ها مهارتهایی که دوست دارن یاد بدیم، محیط کار براشون فراهم کنیم، استعدادیابی و پرورش استعداد کنیم. و جپاب چی بود فکر می کنید؟

عروس حاج اقا فلانی دوتا عکس گذاشت با شعاری با مفهوم تورو خدا بیاید پول بدید و دختر اقای فلانی و اون یکی و این یکی، اومدن کلی تحسینش کردن.

یه نفر متن منو تحقیقات منو نخوند!:/

دقیقا همه جاها همینه... 

دیگه به مدیرش گفتم نمیام. گفت این جلسه رو بیاید. گفتم باشه. دیشب بهش پیام دادم نخوای اینارو بندازی تو جون من که محاکمه م کنن! من نمیام! حوصله پرزنت خودمم ندارم. تو گروه چندبار گفتم دیگه.

دیگه متوجه شد دستشو خوندم، بیخیال شد.

حوصله جمع اقازادگی رو ندارم. منی که سرتا پام 200هزار تومن نیست، برم تو جمع کسایی که ایفون دستشونه و نگاه از بالا به پایین دارن!

من خودمم محرومم. پول ندارم دکتری شرکت کنم. پول ندارم برم مدارت. وقتی مخاطب میاد دایرکت و فحش میده چقدر گرونید، دقیقا اون موقع میگم خدا راههای بهتری براتون باز کنه.

واقعا تحصیل مهمه یا کشف استعدادها؟

مهم علم رسانی خداست یا علم روز گران دانشگاهی؟

یه جاهایی دیگه باید گفت پول ندارم، خودت علمشو بهم بده.

طفلی اون بچه هایی که فکر می کنن از جامعه جدا هستن.


سه

تو محیط کاری هم که هیچی!

تمام مسئولیت محتوا دست منه. عملا من دارم برای شرکت کار می کنم. پروژه های خوب هم میره برای بقیه...

خب من چیزی بلد نیستم ولی فرصتشش داره ازم کرفته میشه که برم یاد بگیرم.


خلاصه برای حفظ ارتباطاتم و چندرغاز پول کرایه ماشین و اون نهار فلافل سر میدون انقلاب، باید این وضعیت رو ادامه بدم بلکه کار بهتری برام پیش بیاد.


پ.ن

خیلی مزخرفه که این همه خواسته و ارزو داره متوقفانه جلو میره...

خیلی مزخرفه که واقعا یه کارمند معمولی با هیچ ویترین خانوادگی که جایی کسی ادم حسابش نمی کنه، قراره نویسنده بشه :/

چه وضعیت غم انگیزی دارم...

اطرافیانم نگاه ترحم امیز دارن بهم که اخی، شوهر نکرد...


پ.ن 2

دارم فلسفه تنهایی، روان درمانی اگزیستانسیال و تحصیلکرده رو می خونم. خیلی خوبن همش. تونستید بخونید.

و اینکه هرچقدر جلوی مردم هیچ عزت و احترامی نداشته باشی، یعنی حسابت نکنن چون پیترین دنیایی نداری، انگار به خدا نزدیک تری. عین کبوترچاهی، که تو عمق چاه به اون زیبای صداش پخش میشه تا یه کبوتری که بالای گنبد امام رضا می پره و همه حسرتشو می خورن.

در کار گلاب و گل

حکم ازلی این بود

کین شاهد بازاری

وان پرده نشین باشد...


پرده نشین :)))



عنوان در حال پیانو گوش دادن

هر وقت به انگشت های درازم نگاه می کنم و حالم بد میشه، یاد حرف میرنصیری میوفتم که می گفت انگشت بلند جون میده برای پیانو زدن.


الان دارم پیانو گوش می دم.

 خیلی ساله دارم پیانو گوش میدم.

داشتم به این فکر می کردم که اگه معشوقم روزی ناراحت باشه و در خونه رو بزنه و من درو باز کنم و از نگاهش بفهمم مغمومه و بیاد روی کاناپه پشت به پنجره بشینه و منم چند دقیقه ای کنارش بشینم و غم اونو بفهمم و مغموم تر بشم که نمی تونم بگه کلشو می فهمم و برم پشت پیانو بشینم و براش غمشو بزنم و بلکه این زبان بسته بتونه و حلل عقدة من لسانی بشه...

چه خوب بود اگه من پیانو بودم...


 پ.ن

تقریبا شبها کم می خوابم و فقط می نویسم و کار می کنم.

مدیر دست گذاشته روی غیرتم و احساساتم...

جایی که بهش علقه دارم و اون کاری کرده که حتی فورسی نباشه، حتی پولی نباشه، من از نور حس آرمانیم گرم بشم و انرژی بگیرم.

به قول محق موتور وجودیمو روشن کرده...


دیروز شربت چهارتخم رو شستم تا امروز ببرمش دفتر.

پولی نداشتم شیرینی بخرم.

حسرتش موند به دلم که شیرینی بخرم برای عید امام هادی.

رفتم دفتر و شیرینی از زمین و زمان میرسید...


دفتری که خرما به زور توش پیدا میشد.

خوشحالم ازینکه ائمه زیر دین ماها نمی مونن.

حتی حسرتی که از نداشتن و خرج نکردن می خورم رو جبران می کنن. شاید صدبرابر...




عنوان خر است

دلم می خوام بگیرم تمام عنوانهای دنیا رو بزنم.

اه


پ.ن

مثل اسب کار می کنم.

و احساس می کنم علافم...

تمام مدیرا و بالا دستیام آرمانگرا و هدفمند و خوش فکر.

دیروز مدیر باهام حرف می زد.

گفتم من زود سرد میشم. فضای ذهنیم گرمه ولی تا می فهمم دیده نمیشم، سریع ولش می کنم.

مدیرمون ادم خوبیه. همیشه سعی می کنه امید بده، کمکم کنه رشد کنم.

خسته م حتی توضیح بدم...

بشینم سر مطالعه.


کاش بتونم گریه کنم.


دکارت می گه می اندیشم پس هستم.

من می گم دکارت باید می گفت من عاشقم پس هستم.

ثابتترین چیز در این دنیا که حتی نمی تونی بکشیش، عشقه.



بیخیال

عیدتون مبارک.

عید سه شنبه تونم مبارک.

منم عمله مدرن هستم!


عنوان عصبی

اعصابم له هستش!

برای اینکه مامانم ماشین مزخرف گوییشو روشن کرد و هی استرس میده شوهر نکنی این میشه، شوهر نکنی اون میشه، 

ای مرده شور هرچی شوهره ببرن!


این قدر با داد زدن دعوا کردم، صدام گرفته.

واقعا تف به زندگی!

تف!


واقعا هرکی تنها زندگی کرد، بدبخت شد؟

من عصبانیم!

هی می گم از زندگی خصوصی ملت نگو، به من چه؟

مگه من شرایط اونو انتخاب کردم و خودمو به پول فروختم که حالا باید استرس زندگی اونو بکشم و نارضایتی اونو با خپدم حمل کنم؟؟؟

من چیم واقعا؟

ذره ای منطق تو این خاندان نیست!

همش ادای فهمیدن رو درمیاریم!




عنوان زخم شده

اقا الان این برادرزادم با تفنگ زد تو سر اون یکی برادرزادم و اون یکی دردش گرفت می خواست این یکی رو بزنه که من دستمو حایل کردم و وسط کتک کاری زخم شدم. کتک خوردم و اینا...


پ.ن

دیروز کتاب خریدم، روان درمانی اگزیستانسیال. دارم رو موضوع پایاننامه م کار می کنم و بحث بحث تنهاییه.

از پدیدارشناسی و ارتباطش با تنهایی گرفته تا هانا ارنت و سیاست و تنهایی اجتماعی و....

فلسفه تنهایی رو دارم می خونم.

در سپهر سپهری سروش دباغ

و کلا این اراجیف دنیای مدرن.

اقا من تنهایی رو قبول ندارم و فقط خلوت برام قشنگه. اونم خلوتی از جنس امیرالمومنین که یه ساعت فکر کردن رو برابر با چند سال عبادت می دیده.

خلاصه این طوری :/


پ.ن2

مامانم داره درباره خواستگار جدید حرف می زنه و از شما چه پنهون دلم می خواد تا اومد با خمپاره بزنم نابودش کنم.

خلاصه هرکی یه طوره

منم وصله ناجور خانواده های سنتی.

عمه خواستگار زنگ زده و با لهجه یزدی درباره سنت و فرهنگ اصیل یزدی ها حرف می زنه و مامانمم با همون لهجه گفتگو رو ادامه می ده و سرخ میشه و سفید میشه و کلی اکت های زنانه :|


منم کماکان حرص می خورم.

ازین که هیچ ربطی ندارم. پر از تناقض. چادر...صورت بی رنگ و لعاب...ذهن و کار مهندسی... آینده و مسیر هنری...و آرمان های مبارزه با اسرائیل و...

و عُرف‌زده!

خالی از عرف!

واقعا همه این چندگانگی ها توی نوشتن جمع میشه و وقتی می نویسم انگار release میشم. انگار جمع میشم.


پ.ن3

پنجشنبه قرار بود یه اتفاق خوبی برام بیوفته که کلا بهم خورد و همه چی خراب شد...

خیلی عصبانیم ولی همچنان کتاب بخونم.

انگار علی السویه شدم در خوندن.

انگار یه گلدونی هستم که داره تو هر محیطی یه ذره نور می گیره و رشد می کنه ولی کاری نداره گلدونش چیه، خاکشو کی عوض می کنن و اب میدن بهش یا نه؟

خب

اون گلدونه تکلیفی نداره.

ولی من باید حرکت کنم!!!!


پ.ن4

اومدم شارژر رو از پیریز در بیارم، دستم محکم خورد به کمد:/