تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

روزنوشت-۵

امروز هوا، هوای دو نفره بود. هوای زیبایی که کوه ها آواز می خواندند و ابرها شیحه می کشیدند. عطر، همان عطر همیشگی اش بود. 

...

روی صندلی نشستم. دو درِ  چوبی بودند که یکی برای آن دیگری آغوش پهن کرده بود، عین تو برای من... نر و ماده بودنشان کاملا معلوم بود. پر از شیشه های رنگی بودند. پر از هوای دو نفره، عین من و تو...

سکوت عمیقی بود. صدای هر کفشی را می شنیدم. پر از طنین و هیاهووو...

به ناگاه سکوت بود و من و تو و بازی نگاه هاااااا...

تنها صدای کشیده شدن قلم روی کاغذ بود که سکوت را می شکست. اشک می ریختم... انگار بین هر صدای کشیده شدن قلم، آوازی به گوشم می رسید... بشنو از نی چون شکایت می کند... از جدایی ها حکایت می کند... دقیقا صدای رضا رویگریِ  فیلم دل شکسته بود. آن موقع ها من نمی دانستم تو هستی، اما انگار بودی... 

...

آفتاب در حال غروب بود و من از پشت شیشه ی تاکسی با تو نجوا می کردم. یادم افتاد که چهل سالگی رفتی. با خودم گفتم روح لطیف، تاب این دنیا را نخواهد آورد... گفتم شاید من هم به چهل سالگی نرسم. کوه پر از انرژی... ابر پر از آواز... من پر از تقلاهای خاک...


پ.ن

امروز تذهیب را لبیک گفتم.

پ.ن

امروز پشت در کلاس خوشنویسی، دلم خواست کلهر باشم. دلم خواست چادر از تن بکنم و با نوای کشیده شدن قلم روی کاغذ برقصم...

صدای قلم همان صدای نی مولوی بود. آری با قلم خود را پیدا کردم...

از فلسفه گذشتم چون مرا به زیبارویان چه کار؟

از درد فکر و عقل گذشتم چون مرا به حس، اخت و تنیدگی ست...