تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

دارم فکر می کنم اون حدسی که من می زدم درست بود...

یا اشتباه بود...


یا خودش می دونه

یا نمی دونه


من خیلی شکاکم

من شکاک نیستم


فقط داره می گه لعنت به تو...

نباید این اتفاق می افتاد...


چجوری می تونه خودش حفظ کنه؟

یعنی اون چیزی که من فکر می کردم نبوده...

یادداشت خصوصی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

نخل و بید -۱

من

 یک تنه

 ایستاده ام 

چون بیدی که می داند قوی نیست،

 اما می ایستد... 

نخل نیستم 

اما تو می دانستی نخل ها عاشق می شوند و بیدها مجنون؟

رابطه ها - ۲

این را برای نقدی که به این پست وارد شد می نویسم.


بدی هایم جلوی خوبی هایم شرمنده است. جایی که می ایستم انگار اشتباه ترین اشتباههاست. نگاه می کنم به جریان زیبای خروج از ظلمت و ورود به نور... جریان عجیبی ست... همان طور که قبلا گفته ام دل می خواهد... صبر می خواهد... کندن می خواهد.


بدنش را لخت و عور جلویم به حراج می گذارد و تنها می توانم سرم را پایین بگیرم و بگویم: تو هم آیه ای از جانب خدایی! که اگر من جای تو بودم قطعا همین نقطه بودم. اگر من هم در کشور تو بودم روزی همین شعار می شد تمام زندگی ام.


گریه ام می گیرد. تمام چهره اش را با حیوان ها اشتباه گرفته اند. انتهای نگاهش، مظلومیت است... سپردن تن جلوی یک نفر... دو نفر... سه نفر...

خدایا دستانم شرم کرد از نوشتن بیش از سه نفر...


انگار از تمام اعماق چشمانش دیدم که می گوید من حیوان نیستم! من شیء شده ام!


خواستم کمکش کنم، نشد... انگار تن سپردن جلوی چند نفر، شخصیت اش را به اضمحلال کشانده بود. دیگر اصلا "شخصی" نبود که بتوانم با او صحبت کنم. کنار ما که می آمد، در قالب معصومیت ش می رفت و در کنار دیگری که می رفت به یک "خود" دیگر تبدیل می شد.


دلم می خواست برای آخرین باری که می بینمش به من می گفت:  I used to be pornstar


اما نگفت. ناامید از خودم شدم. که چقدر کم هستم... اگر امام بود، جور دیگری می شد. 

گریه ام گرفت... ما چه داریم؟ هیچ... 

ما که هستیم؟ هیچ... 


بدی هایم جلوی خوبی هایم کم آورده است. انگار التماس می کنند که ما دیگر نمی خواهیم بد باشیم. به دادمان برس... در این سیال "عبور" از خوبی به بدی، و از بدی به خوبی، پر از حرف است. پر از رنگ های عجیب و غریب... پر از توسل. پر از خدا شدن و خدا نشدن... پر از نگار... پر از عشق


پ.ن

وقتی بدی ای دیدیم، به بدی های خودمان رجوع کنیم. 

وقتی شمر دیدیم، به شمر خودمان رجوع کنیم.


آن وقت هر بدی ای هم می شود آیه... همان آلاء... همان نعمتی که منجر به رشد می شود!






رابطه ها...

امروز از سه راه تا خونه مون رو پیاده رفتم. یه دختر شاد و شنگول و پر از انرژی...


کلا وقتی از کلاس نقاشی و کلاس زبان میام، شبیه یه گنجشکی می شم دم طلوع آفتاب هی از این شاخه به اون شاخه می پره و می خونه و بازیگوشی می کنه. تا چند ساعت فقط تو خونه حرف می زنم و سر به سر برادرام می ذارم و آخرشم برادرم می گه حانیه! شما دخترها خیلی لوس هستید :/ 

خیلی وقتا که از کنار بچه ها رد می شم یه شکلک خفیفی در میارم و اون بچه هاج و واج نگام می کنه که این کی بود چه بود کجا بود...


خلاااصه... از کنار مغازه ها رد می شم. شور انتخابات و خرید و پویایی لذت بخشه.

 ابرهای بالای سرم پر از جوانی ان.... پر از شور زندگی. خدا آن هارا برای هم آفریده ست... به هم می خورند و می رقصند و معاشقه می کنند. پر از جوانی... پر از  رابطه... پر از حلال برای حلال.  به اون بالاها چشمک می زنم و به ناگاه به خودم می آیم که پیرمرد خسته ای تعجب می کند از حرکاتم. از پیرمرد می گذرم.


عطسه می کنم... وااای بازم گردافشانی...

ولی خوب که فکر می کنم، می بینم چقدر جذابه که در مسیر نسیم و گردافشانی گیاهان، تو نیز فیض می بری... چقدر لذت بخشه که فیلم رابطه گیاهان را می بینی، رابطه ابرها رو می بینی، و هیچ چیزی در تو نه تحریک می شه و نه مشمئزکننده ست.


به ناگاه دختر و پسری دست در دست هم از روبرو می آیند. گرمای تن دختر به صورتم می خورم. چشمانش بدون هیچ پلکی به روبرو خیره ست و انگار تمام سلولهای تنش تشنه یک رابطه اند...

حس بدی پیدا کردم...


این همه زیبایی

این همه فیلم های زیبای خدا که لذت و سکینه رو به قلب های ما می ده...


چرا خلاف زیبایی می ریم؟


چرا تشنه چیزهایی هستیم که مارو از دیدن چیزهایی که حقیقی ان، دور می کنن؟


چرا...