جدیدا متمرکز شدم روی یه اهنگی که یه ذکری رو مدام تکرار میکنه. هربار که گوش میدم، تصویر ادمهایی میاد جلو چشمم که قطعا شماتتم میکنن که معنیشو نمیدونی، اصلا نمیدونی برای چه موقعی اینو گوش نیدن و اثراتشو فلان و فلان و فلان...
بیخیال به همه گوش میدم.
Aadays Tisai Aadays
اثر خانم Snatam Kaur
ازین که شرقی هستم لذت میبرم. ازینکه در جایی زندگی میکنم که نیاز به خدا، متافزیک، کائنات و... همیشه زنده بوده و هست.
ازینکه در مرکز شرق عالم زندگی می کنم خوشحالم. خاورمیانه! زمینی که زیرش پر از نفته و همیشه در حال جنگ. و ادمهاش همه با این اعتقادات جون گرفتن و جنگیدن...
و عالیترین سفر حانیه این بود که خدا من رو در این زمان آشفته تو ایران آورد... و این قدر فشارها زیاده که دیگه سِر شدیم!
....
حسی که این اهنگ بهم میده اینه که روبروی دریا ایستادهام و نگاه نافذ و وجود قدرتمندمو میبینم.
وقتی این تصویر رو میبینم دیگه خدا معنایی برام نداره.
من خود خدا میشم...
دقیقا لحظهای که ملائک سجدهمان کردن...
یادت هست؟
و الحمدلله که قصه من شروع شد...
....
راستی یه بار گفتم که دو نفر از دوستام ادمهای هزینهبری هستن؟
حذف شدن. فاطمه و محیا...
رها و خلاص و بدون اضطراب هستم. الحمدلله.
یار غمخوار وفادار بجز دوست نبود، سخن یاری اغیار غلط بود غلط!
.....
فردا روز تولدمه...
18 اذر 69 ساعت هفت صبح به دنیا اومدم...
خیلی دوست دارم بدونم برا چی منو فرستادی روی زمین؟
یا خلقم کردی
با اینکه موقعی که منو خلق کردی حالت چجوری بود
اون دنیام اباد نیست
مثل این دنیام
کاش ادم بشم.
دیروز یه کادو تولد برا خودم خریدم.
خوشحالم به دنیا اومدی حانیه...
خوشحالم
یه طوری قاتی کردم برای مدیر، که خب هنوز نمیدونم من مذاکره رو بردم یا نه...
گستاخ و جسور؟
نه!
صرفا یه بار برای همیشه گفتم مرگ یه بار شیون یه بار...
و حرف دلمو زدم.
مدیر هم جوابمو دادم و قانع شدم.
قانع.
و البته مدیر مستاصل شد ازینکه گفتم که دیگه نیستم.
گفتم باهات حقوق فلان رو می بندم، گفتم نه.
گفت چرا؟
گفتم می خوای خورد خورد سرمایه گذاری کنی و تهش ادعای تملک کنی؟
گفت نه، برای پروژه های دیگه میگم و خب زر میزد.
گفت نیستی دیگه؟
گفتم وقتی یه کار رو می تونم خودم هندل کنم و شما نه کمک مالی می کنی نه سهم میدی، چه لزومی داره خودمو بندازم تو هچل؟
یاد موقعی افتادم که بدجور حالمو گرفتن تو کار. بدجور اعصابمو بهم ریختن و خب زر میزدن... بابت چیزی طردم کردن که حق بود. جز مسئولیتهام این بود که توضیحی ندم و طرف در ازای رد عمل غیرقانونی، با خاک یکسانم کردم. و بقیه هم حمایت کردن ازش.
و تنها مدیر باهاشون دعوا کرد...
ولی خب حمایت مدیر به چه دردم می خوره؟
تو فکر کن پروژه فی بالا رو یکیشون اورد شرکت و من معرفی نشدم!
و این رفتار طبیعیه...
مدیری که حتی سهم نمی تونه تعیین کنه و این روالهای طبیعی رو ادامه میده چون فرهنگ متقابلی نیست...
بهم گفت وایسا و باهم مبارزه کنیم... فقط صبر لازمه.
وقتی جایی طرد شده ام، ارزش کارمو نمی دونن، پیامبرم مگه که بمونم؟
صبر و مبارزه و ایستادن روی حرف کار پیامبره.
بیخیال.
دیروز حوالی مغرب، وقتی از مصاحبه کاری برمی گشتم، له بودم. تا حدی که "در آستانه پیری" چاوشی رو گوش میدادم و گریه میکردم.
یاد اون روزی افتادم که توی شرکت عکس عقد هـ رو دیدم. نتونستم بمونم. فهیمه گفت وایسا باهم بریم یه کافه. من توان هضم و سانسور گریه رو نداشتم. تو مترو، کف زمین نشستم و تمام ایستگاههارو گریه کردم. نتونستم برم خونه. رفتم امامزاده و ساعتها گریه کردم...
گریه و گریه...
سما اومد و کلی باهام حرف زد.
ولی من خراب بود...
خراب خراب...
اما ناامید نبودم.
حال ازدواج کردن معشوقی که دوست داشتنتون یه طرفه بوده، حال غریبیه. باید حس کرده باشیش تا بفهمی چی می گم.
گفتنی نیست خلاصه...
نمی دونم گریه اون روز برام دردناکتر بود، یا بهت شنیدن خبر فوت زهرا یا دیروز و مواجهه شدن با اون عظمت پوچی و بیکاری و بی هنری...
چجور میشه برای پول کار کرد و زمان پرداختن به علاقهت کم باشه؟
چجور میشه؟
که من دیگه خسته و به شدت ناامیدم. از وضعیت کشور، از دینداری و از کوچ تمام کبوترچاهیهایی که الان تو یه کشور دیگه ن...
چه قدر تراژدیه که هرکی میگه فلانی رفت، اون یکی میگه خوب کرد، خوش به حالش و...
چه قدر تراژدیه حال غربت کسی که الان ایران نیست و همه فکر می کنن حال دلتنگیاش خوبه...
و چقدر تراژدیه که عین جهانآرا موندم توی کشور و اخر هم هیچ رخ نده...
پ.ن
هزار ماهی تنها
فدای آبی دریا