تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

عین

وقتی میرم تو نوشتن، هی دلم می خواد بیشتر بنویسم . اصلا نوشتن لعنتی خودش یه سلوکه. از اولین کلمه که شروع می کنی، قاعدتا داری مسیری رو تعیین می کنی برای ورود به عالم کشف نشده ی خودت. هی بیشتر و بیشتر می نویسی. 

من اصلا بعضی وقتها به این فکر می کنم که هر آدمی یه چاهه که تهش خداست. حالا امیر بعضی از این چاهها رو با صدای ناله و گریه خودش پرورش داده. حالا فکر کن با صدای ناله های علی به عمق درک و شناخت خودت به اعماقت بری. و هرجایی که خسته شدی و گریه ت گرفت، یه یا علی بگی و دوباره شروع کنی. من محبت علی رو با شنیدن صدای یک بغض ناشی از گریه شروع کردم. قلبا اون فرد رو درکش کردم و خب چون سرآغاز محبت جدیدی در من بود و منْ تشنه، هیچ چیزی جلو دار من نبود. نه ازدواج می خواستم، نه وصال و  نه زمین! فقط اون محبت رو می خواستم.

 اون فرد و اون بغضش تموم شد، انگار اولین صدایی بود که که توی چاه باید می شنیدم رو خدا با یه صدای زمینی بهم نشون داد، تا مدتی درگیر اون زمین شدم، از یه جایی به بعد موجی رو فرستادن که ازون فرد زمینی کنده شدم و رفتم به عمق آسمان چاه. 

علی علی... علی علی... علی علی...

من تو ناله های علی غرق شدم و خلاصه که آتش آن است که در خرمن پروانه زدند...


پ.ن

هر کسی درگیر یک مدل بروز افراد دیگه می شه. یکی درگیر صدای فرد دیگه که بهش می گن شنیداری. یکی دیداریه. یکی... یکی... یکی...

یکی هم عین من درگیر نوشته فرد می شه. می شه نوشتاری :/ :\ :| 

نوشته های کسی رو می خونه و درگیرش میشه.


پ.ن ۲

واقعا من اگه یه روزی نویسنده بشم، خیلی خل وضع میشما! چه وضعیه بابا. دچار جربزه و دهاء دارم میشم یا شدم اصلا! :|


پ.ن۳

اسم وبلاگم رو هم تغییر دادم. حالا چی شد که تغییر دادم؟

دیشب محیا می گفت حالم گرفته ست و اینا. بهش گفتم اگه پول داشتم برات دوات و قلم می خریدم، که خطاطی کنی. آدم صدای کشیده شدن قلم روی کاغذ به گوشش می خوره، مست می شه. بهش گفتم منو این جوری نگاه نکن. وقتی که کلاس تذهیب می رفتم، از کلاس طبقه پایین صدای قلم و خطاطی می یومد. ناخودآگاه گریه می کردم. یه جور حس مهجوری بهم منتقل می کرد. نداشتن عشق. بی خدایی و...

گفت چقدر لطیفی و اینا و خب این اولین بار بود یکی به من می گفت لطیف :|

گفت به اون صدا می گن صریر. صریر قلم. رفتم سرچ کردم، مست شدم... فریاد ناگهانی قلم و... یه شعری هم بیدل داره:

به مکتبی که نوشتند حرف ما بیدل

به تار ناله صریر قلم شکست آهنگ

هیچی دیگه 

همین کافی بود که بیخواب بشم... تو ذهنم صریر قلم رو مرور می کردم و حال خوبی بود خلاصه. حتی بیو تلگرام رو هم گذاشتم: صریر قلم.


پ.ن۴

چقدر جالب که دیشب بهم توفیق آشنایی با کلمه صریر قلم رو دادن و امروز صبح درباره صدای ناله علی در چاه نوشتم.

اینکه سالها پیش صریر قلم منو یاد مهجوری و بریده شدن از نیستان انداخته. و امروز با علی و بغض علی، همه چیز مشخص شده.

که از امروز قلم برای من یک امر مقدسی شد به نام علی.

صریر علی در قلم...

طا

نمایشنامه کند پیش میره. اعصابمو بهم ریخته. امروز از ته دل کلی خندیدیم. اصلا خندم گرفته بود چرا باید این همه وقت ناراحت باشم.

تو همه چیز بد باشم، تو مدیریت خودم خوبم الحمدلله. چند سال پیش سیدمحمود بهم گفت معلم نفست باش.

قبول کردم. حالمو خوب کرد. ازون روز بزیر آوار نموندم. هی جا خالی دادن :)))

یه جورایی مثلا می دونستم کرم هیجاناتم چیه، و چی تو نیتشه، از کدوم عقده میاد و اینا... باهاش راه میومدم، سعی می کردم درکش کنم و وقتی اون می فهمید درکش می کنم، کنارم احساس امنیت می کرد و راحت می تونستم نظرشو عوض کنم.

خلاصه اون کرمشو جایی می ریخت که براش ساخته بودم و هدایتش کرده بودم.


پ.ن

این بود انشای ما:)


ضاد

خب چهار روز می گذره. تو این چهار روز مدام بارخودم حرف زدم. موسیقی حدودا 10 ساعت در روز گوش دادم. دیروز حتی متوجه نبودم، یهو به خودم اومدم دیدم دارم تو خیابون آواز می خونم.


پ.ن

چهار روز بسه واسه عزاداری و غر زدن و گریه و دلتنگی...

حالا اگه در روزهای آتی بازم ناراحت بودم، یه جوری بروز می دم. ولی دیگه حرف زدن با خود و فرار از هیجانات منفی با گوش کردن به موسیقی، تموم باید بشه.

امروز که نشسته بودم سر نمایشنامه، فهمیدم یکم باید بیشتر واسه نوشتن وقت بذارم چون گیجم، حوصله فکر کردن ندارم. حوصله ندارم ببینم چی میشه، منطقش غلطه یا درسته و... 

و اینکه چند صفحه قرآن خوندم، چقدر کُندم برای قیامت... اصلا اینقدر گیجم نمی دونم چی به چیه... فکر کنم تو قیامت کلی گیج بازی در بیارم.

این گیجیه فکر کنم، حالت بعد از چند روز سوختنم باشه. واقعا چه جوری تونستم بگذرونمش؟


پ.ن

سحر با باد می گفتم حدیث آرزومندی


صاد

عارضم خدمتتون که صاد رو هم ننوشتم تا حالا. ضاد رو هم ننوشتم. گفتم قبلش بگم.


پ.ن

امروز خب روز خوبی بود از نظر کاری. ولی یه چیزی برام عجیبه. چرا من نمی خوام بهش برسم؟ چرا من اصلا دوست ندارم وصالی در موردش رخ بده؟

واقعا چیه جز دلباختگی؟ خودباختگی؟ 

یه زمانی نمی فهمیدم که جیگر زلیخایی یعنی چی. اما امروز به چشم خودم دیدم یعنی چی. من حالم یه طوریه. عین داغ دارها!

داغ...

سر کار، انگار چوب می ریختن رو اتیش دلم. و عجیبه!

بیخیال دیگه. حوصله درگیری با خودم، سرزنش خودم و خیلی چیزای دیگه رو ندارم. اصلا من می خوام به خودم حق بدم. هیچ تنش و دعوایی با قلبم نکنم و بذارم ادامه بده... به حسم احترام بذارم هرچقدر هم غلط و هرچقدر هم نافرم!


دقیقا روزهای داغی رو می گذرونم. یادم میوفته، دقیقا این طوری میشم که چشمامو می بندم، سرمو تکون می دم ولی سرعت لرزش و فرو ریختن دلم، بیشتره.

بعد عین ادمی که نَسَخ‌ـه و چجوری با یه ولع و کمبودی سیگارشو از جیبش در میاره و فندک رو می زنه و اتیش می کنه و پک اول انگار ارامش خاصی بهش می ده، دقیقا منم با همین تصاویر هدفونمو در میارم و موزیکو می زنم و فقط گوش می دم.

یه ساعت

دو ساعت

سه ساعت

...

ده ساعت!!!!!!!!!!!!!!!!!!


عین زلیخا که باید یه خبری از یوسف می گرفت، دقیقا فقط می خوام ازش باخبر بشم.

چقدر من این زلیخا رو سرزنش و مسخره کردم :/


پ.ن2

انگار از وقتی فهمیدم، منع شدم و این همه احساسات واکنشیه به منع شدن و کاذبه. و باید ببینیم تهش چی میشه.


پ.ن3

اگه خودش بود می گفت پیشنهاد می کنم پیش یه متخصص برید. نمی دونست تحت درمان و خودسازی هستم. و هر دفعه که به مرحله بعد می رسیم، من یه گندی می زنم که تمام تلاش ها میره به باد :/


پ.ن4

چقدر خوشحالم که الان آرومه، خوشه، خیلی خوشحالم.

انگار در من یک دونه عشق کاشت. و من مادرانه عاشقش شدم :/


پ.ن5

گفتند دیوانه، شنیدی زن گرفته؟

دیوانه ام، حتی زنش را دوست دارم!


:|

شین

خب من باختم.

باخت جلوی تمام داشته های دنیایی.

باخت جلوی داشته های غیردنیایی.

دختره ی خیال باف...


پ.ن

شاه شوریده سران خوان من بی سامان مرا

زان که در کم خردی از همه عالم بیشم...


شاید همونیه که قبلا گفتمه. ادم می خواد خودشو تو لباس عشق ببینه و لذت ببره. و بهترین حالت این بود که اون رفت و ذره ای امید دیگه نیست. می دونی چرا اینو می گم؟

گفتم قبلا... وقتی هیچ توجهی از اون نباشه و تو با خلاءی روبرو باشی، بهتر از همه چیزه. چشم داشت یا کاتالیزوری برای عشق بیشتر نداری و فقط خودتی و خودت. هیچ ظرف کمکی ای نیست.

وای که چه قدر این روزا خوبه. مشق عشق می کنم. پر از حسرت، اشک، نداشته ها، مقایسه، حال خراب

با همه اینا محبتی در دلم می جوشه.

و خیلی عجیبه... آدمی که از شک و تردید برمی گرده، انگار از وسط دریا که داشته غرق می شده، نجاتش دادن.

محیا می گه تو یه چیزی ساختی تو ذهنت. عاشق اونی.

اینم میشه...

به هرحال دارم خفه میشم.


پ.ن

رفت آن سوار و با خود

یک تار مو نبرده...