با تمام بچهها زیر بار فشار داشتیم می مردیم. حس میکردیم تو این جای تنگ، دیگه نمیتونیم نفس بکشیم و عین فشار قبر بود برامون. من فقط داشتم لحظات اخر مرگ رو می شمردم
یک
دو
سه
یک
دو
سه
یک...
یکی از بچهها شروع کرد گریه کردن. داشت میمرد زیر بار اون همه درد. من نمی تونستم بهش دلداری بدم. سخت زجه میزد. صداش قطع شد.
سکوت شده بود... و فقط صدای ظریفی از مچاله شدن میومد. یه لحظه تو سینه م درد و سوزش بدی رو حس کردم و سینه ام شکافت و تمام ِ قبلی ام مچاله شد و تمام ِ جدیدم با سرعت حرکت کرد...
من گیج و مبهوت...
در لحظهای از حرکت ایستادم.
یه چیزی میزد بهم که گرمم میکرد و لطیف بود. حال خوبی داشت..
به اطرافم نگاه کردم، بقیه بچه ها رو دیدم که متفاوت شده بودن و به من لبخند میزدن.
...
یه جریان خنکی اومد و دور من می چرخید. غرق شده بودم... خوب که کیفور شدم، رفت... کنارم حجمی بود که ازش پرسیدم چیه. گفت من شبنمم. و من خودمو دیدم که روی شاخهای هستم... خوب که نگاه کردم شبیه شاخه نبود، چند برگ درهم فرو رفته با رنگ سبز تازه...
جریان خنک دوباره برگشت و شبنم را سُر داد و اونم رفت شاخه پایین تر...
شبنم گفت:
من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم
تو میروی به سلامت، سلام مرا برسانی
پرسیدم که صبا کجا میره.
و پاسخ داد: نور...