تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

نرگس

داشتم با مترو بر می گشتم، که روبروم زنی نشسته بود و چند شاخه نرگس تو دستش بود. خیره به گل ها بودم و درگیر اهنگی که گوش می دادم. اهنگ محسن چاوشی که شعر حسین پناهی رو خونده:  عمو زنجیر باف...


تازه فهمیدم که حرف حسابت منم... طلای نابت منم...


اهنگ پلی میشد و من خیره به ریتم لطافتی که دستهای اون زن با گلها، گرفته بود شده بودم. دستها و گلها به تنهایی معنایی نداشت. اما وقتی  اون دستها گلها رو گرفته بودند، تازه زنده شده بودن. هم دستها... هم گلها...


یاد خودم افتادم وقتی که خدا منو افرید. اون موقع خدا تازه زنده شد. این خدا جدید بود. از نگاه یک ادم! و زایش نگاه در نگاه... و کمال!


امر لطیف رو درک می کردم. تجربه می کردم. این رو می فهمیدم که لطیف یعنی چی... نه گل... نه بچه... من امر لطیف رو می فهمم... امر لطیف که از نگاه یک مادر به بچه منتقل میشه.


این لطیف بهترین نوع خودشه...


اون همه افسانه و افسون ولش... 

این دل پرخون ولش...

دلهره گم کردن گدار مارون ولش

تماشای پرنده بالای کارون ولش

خیابونا سوت زدنا شپ شپ بارون ولش...


لحظه حضور خدا و خود... لحظه بسیط شدن با رجب... رجب دوست داشتنی  

lovely Rajab


امروز نیمه رجب هستش. رجب لطیف... رجب لطیف... رجب لطیف...

شعبان در راهه و سپس رمضان!


نمی دونم میرسم به این ماهها یا نه. ولی منتظرم. 


پ.ن

هر قدر که بیشتر درباره فمینیسم می خونم، بیشتر بدم میاد ازشون. ادمهای تند! و  پیشتاز برای احقاق حقوق! ادمهایی با گم شده ای به نام حق.

ادمهایی که خیلی زن زن می کنن، ولی اصلا نمی دونن با هر زن گفتن، یک بی باوری به خودشون رو ابراز می کنن. ادمهایی که هنوز نمی تونن خودشونو مدیریت کنن ولی دوست دارن مدیر بشن! حق خودشون می دونن که مدیر بشن. ادمهایی که کلی زن غربی رو می بینن که مدیرهای موفقی هستن، و فکر می کنن به واسطه اندامهای زنانه ای که دارن، پس مدیر هستن. ادمهایی که فقط صدای قرقره حرفهای بقیه رو از دهنشون می شنویم.


چند ماهه دارن باهام می جنگن که یه پست مدیریتی بگیرم و هنوز زیر بار نرفتم. هربار رئیس هیئت مدیره مطرح کرده، گفتم رو من حساب نکن. و هر بار یه مدل طفره رفتم. نمی خوام بهشون بگم هنوز اون قدر کامل نمی تونم نگاه کلان داشته باشم و گیر می کنم روی جزئیات. و از اون جنگها و دعواها میام بیرون و صد جور تهمت می شنوم که فلانی ثبات نداره، فلانی زیر بار مسئولیت نمیره، فلانی... در همین بحثهای تکراری، یه جایی به بعد سکوت می کنم و میذارم حرفاشون تموم بشه، و بعد میام از اتاق بیرون... برای اینکه قدری تنفس کنم، اینستامو باز می کنم و پوووووف...

پوووووف

پیج های مدیریتی رو چک می کنم. چندتاشون زن هستن! همه فارغ التحصیل خارج! همه فمینیسم! همه پر مدعا!


دلم می خواد تمام زرهایی که مدیران برندهای فشن رو بالا بیارم روی همه اون صفحات! آدمهایی که شنل براشون اسطوره صنعت مده! آدمهایی زدن موهای زائد رو امری تحمیلی و ظلم به زنان می دونن!


واااای خدایاااااا

اگه اسلام نبود، من چه غلطی می کردم؟

بدت نیاد، دنیاییه که خلق کردی، ولی با این همه اراجیف، دنیات چه تعفنی میشد!

اگر محمد نبود...

ای جانم به محمد...

جانم به لبخندش...

جااااااااااااااانم....


پ.ن

تحصیلکرده رو دیشب تموم کردم. یه دختری که داشته در یک نظام دینی سنتی زیر دست و پای مردها خفه میشده و خب توسط تحصیلات نجات پیدا کرده. منو به خودش گرفت. لایف استایلی شبیه من داشت. منم همینم. با مدل دیدگاهی که دارم، خیلی خودم رو متعلق به دنیای جدید نمی دونم. البته این دنیای حبابی متعفن جدید همون بهتر که من توش جایی ندارم. نمی دونم نگاه پشتش یک نگاه فمینیستی هستش یا نه. باشه هم مهم نیست.  چون این داستان برخاسته از وجود این زنه! حرفاش مال خودشه! نه قرقره... نه دفاع و جنگ! نه توهم تظلم!


یه روزی حقیقت زن رو به عالم نشون میدم و دهن  این فمینیسم  و نوچه هاشو سرویس می کنم! 

پوشالی تر از فمینیسم خودشه که بدتر از سنتهای رنسانسی و فقه اسلامی، گند زد به زن!

تو کدوم ازین سه تا، تلاقی دستها و گل نرگس، باعث تجربه امر لطیف در ما میشه؟


۲۰ اسفند ۹۸


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد