تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

به روی خودم نمیارم...

وقتی یهو یه خاطره ای ازون پشت پسلا میاد جلو، چشمام پر اشک میشه، ایگنور میکنم و دوباره ادامه میدم...


...


من هیچی تو این عالم ندارم. علافم و علاف...

هیچ الگوی درستی واسه زندگی کردن ندارم...

اینقدر خوندم و فکر کردم، که شبیه این پیرزنام.

تو یه محیطی که افراد مسن میان، شروع میکنن به حرف زدن درباره محبت و بخشش.

و وقتی ازم سوال میکنن که بی توقع محبت میکنی یا نه، از جواب میمونم.

و از طرفی ناراحتم که چرا مامانم اونجا نیست.

و بابام...


چقدر سکوت خونه ما سخته. مامان باهام حرف نمیزنه، و من هم خودمو زدم به اون راه...

رنج این روزها زیاده

و از همه بدتر

چرا بارون نمیباره؟


رمق ندارم....

همه بت ها یکی یکی میریزن و من میرسم به لا احب الآفلین...

یعنی فقط می دونم فانی ها رو دوست ندارم.

ایا باقی رو میشناسم که دوست داشته باشمش؟

یا اونم عین فانی ها، برام تموم میشه؟


ازین که دور و برم خلوته و دوستانی که صبح تا شب تو کف کار مردم هستن و خودمظلوم‌بینی دارن، دی‌ه دور و برم نیستن، راحتم...


از ادمهایی که هیچ وقت نباید کم بیارن وگرنه امتیاز مرحله بعد رو از دست میدن، خلاصم


از ادمهایی که تعلل‌هایی دارن که هیچ وقت تو، در اشل اون تعلل ها جا نمیگیری، خلاصم


راستی

چرا واقعا بارون نمیباره؟


امروز بروز وحشتناکی داشتم و تعادلم بهم ریخته.

نمی دونم بعد ازین ابراز وجود و درونیات، چجوری باید زندگی کنم؟



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد