تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

یازده روز گذشته

قصه از دوشنبه شروع میشه. دوشنبه ۹ دی...


رفتم سر جلسه، و وقتی برگشتم پر از سختی و سردرد!

پر از نداشتن...

چون همه چیو ابراز کرده بودم.

تمام اونچه که این مدت در دلم گذشته بود.


شب شده بود و داشتم راه می رفتم و با خودم حرف می زدم، که رفتم پشت پنجره...

پرده رو کنار زدم...

آسمون خالی بود.

درختها لخت و عریان...

بغضم شکست و گفتم میشه بارون بیاد؟ خدایا چرا بارون نمیاد؟

چرا امام زمان با ما قهر کرده؟

چرا دعا نمی کنه؟

چرا دستشو بالا نمی بره؟

چرا عصاشو نمی زنه که تمام این سحرها برن و من بمونم و حقیقت رسول...

چرا عصاشو نمی زنه که دریا بشکافه و هر کی فرعونه بمونه و هرکی آزاده ست بره...

چه بسا اینکه پشت دریا شهری ست و بنی اسرائیل و گوساله سامری و هزار درد دیگه موسی...


گریه بند نمیومد... تا حدی که نماز بستم چون رو مرز قضا شدن بود.

با حس رهاشدگی روی کاناپه دراز کشیدم و...

صدای نم بارون اومد و از این حس شنیده شدن خوابم برد!


فردا پس فرداش...

درگیر پرونده آرمان و غزاله بودم... 

ازین که چی درسته بلخره؟

این دختر کجاست؟

و کی می تونه سوختن ذره ذره قلب مادر غزاله رو این سالها رو بفهمه؟


پنجشنبه بود.

یکی از دوستام مشکل جدی داشت. که دردم اومد.

و بعدش رضوان زنگ زد و از اون سر دنیا آمریکا، بهم گفت چه بلاهایی سرش اومده و چه دردی رو متحمله و من نمی تونستم کاری براش بکنم.


یه دعوایی هم اینجا با خونواده م داشتم.

دیگه سر شده بودم و پر از درد...

چشمامو بستم.

گفتم بلخره باید توکل کنی حانیه.

بلخره باید بهت اعتماد کنم! از همه این دردها... و خوابم برد. نماز هم بیدار نشدم. طرفای ساعت ده، بیدار شدم و گوشیمو چک کردم. خبر همین بود: سردارو زدن!


کورمال کورمال اومد سمت تلویزیون و نفس نفس زنان، زدم شبکه شیش...

خودش بود!

زده بودنش!


حالا که توکل کردم باید بزننش؟

همه از جنگ میگفتن... همه ناراحت بودن... عین خیالم نبود. 

سعی کردم همدردی کنم...


تشییع رفتم. نه به خاطر نظام. به خاطر خود این ادم که امریکاییها افتخار می کردن به کشتنش!

از گریه رهبری و حس ولایی خبری نبود. فقط اون لحظه یاد نماز میت هاشمی افتادم که چه تو غربت رفت...


سه شنبه صبح تو جلسه، همه می گفتن کاش روحانی رو جاش می زدن... و من مرور می کردم اون همه علاقه ای که به روحانی دارم و این روزها که دارن همه فحش میدن!

و مردمی که زیر دست و پا له شدن!

و هیچ کی حرفی ازشون نزد!

چقدر فحش شنیدم!

چقدر فحش شنیدن!

به خاطر آرمانشون رفتن...


یه چیزی غلطه نه؟


چهارشنبه صبح با خبر موشک زدن و انتقام سخت بیدار شدم. اصلا خوشحال نبودم!

به شدت ناراحت بودم.

دلم به حال اون سرباز آمریکایی می سوخت که چیزی جز فقر نمی تونه باعث اومدنش به خاورمیانه باشه!

هرچند که می دونم همینا چه جنایتی کردن تو خاورمیانه!


و هواپیما...

درد داشت برام... هی عکساشونو میدیدم! خونه و گوشت پاشیده شده رو زمین و دیوار!

دست قطع شده...

و وسایلی که برام امید به زندگی رو تداعی می کرد و شبیخون مرگ! که نمی دونی از کجا اومده و همه درها به روش بازن...

تا شب پر از بغض بودم.

همه به جون هم افتاده بودن. یه عده طرفدار انتقام و یه عده مخالف...

و من تمام مدت به اون نقاشی ای فکر می کردم که نیمه سوخته روی زمین افتاده...

به این که هیچ کی زنده نموند!


باشگاه نرفتم... با خودم گفتم می خوان اهنگ بذارن... من نمی تونم با این همه عزا برم.

پنجشنبه باید با دوستام می رفتم بیرون و اصلا دلم نمی خواست وسط این حجم غم برم بیرون و رفتیم و خوب شد که رفتیم...

حال و هوام عوض شد...


جمعه شب همکارم گفت حانیه موشک زده به هواپیما...

گفتم صبر می کنیم ببینیم فردا چی میگن...

و فردا چیزی رو گفتن که دیگه نمی شد! دیگه نمیشد تحمل کرد...


رفتم شروع کردم فحش دادن...

درد تموم نمیشد.

یه لحظه نگاه کردم به اطرافم ببینم کیا هستن با من دارن فحش میدن؟

من الان کجا هستم؟


دیدم یه مشت ادم بی عزت و طرفدار امریکا هستن!

عه؟

مگه می شه از دشمن داخلی کینه ای شد و به دشمن خارجی پناه برد؟


شروع کردم به ابراز!

این که عقیده م با شماها فرق داره!

من مثل شما نیستم که تو ژست علم و نخبگی و فرهیختگی اینا باشم و منتظر مجلسی باشم که این عقده رو خالی کنم و خودمو نشون بدم!

چقدر از این منیرالدین بدم میومد. از حرف زدنش...

یا اگه هواپیما پر از کارگر افغان هم بود همین قدر ناراحت میشدم...


و عقلها بیشتر ازون که فکر می کردم نابود بود!


و الان هم سیل سیستان!


نمی خوای عصاتو بزنی رو زمین؟

این همه مارهای ساحره های رسانه‌ای، گنگمون کرده!

هیچ پناهی نیست...

وقتی نخست وزیر کانادایی میره دلجویی میکنه از ایرانی، اینها چیزی جر جنگ روانی نمی بینم!

فارسی حرف زدن ترامپ!

و ناراحتی و غم عمیق مردم جهان با ما!

نمی خوای دستتو برای دعا بلند کنی؟

نمی خوای؟

ما پناهمون تویی!

پناه...

نفس...

عزیز...

من به تو اعتقاد دارم. به منجی... به اینکه از کفهایی که روی دریا نقش می بندن و اب دریا از ظلمت و تاریکی، پنهانه... خالیه...

دیگه هیچ پناهی نیست.

به دادمون برس.


پ.ن

پایاننامه تعطیل شده فعلا...

مریضم...




نظرات 1 + ارسال نظر
علی یکشنبه 22 دی 1398 ساعت 17:09 http://eshqh.blogsky.com/

سلام
بروز بودی خواندمت
تسلیت
و همدردی هستیم که هستیم
اللهم عجل لولیک الفرج

سلام. ممنونم ازتون...
ان شاءالله

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد