تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

انتهای عشق...

می نویسد از من و از ستاره های خیالش

از نگاهش…


چقدر زیباست دستان پر مهرش. می خواهم بنویسم نمی توانم… چه بگویم؟


آری… اشک های من با صدای قلب تو موزون شده است...

فزت برب الکعبه

هر چه فکر کی کردم اشتباه بود!

ترانزیت

شاید نوشتن تنها نفسی ست که در من تزریق می شود.

این روزها که کاش بگذرد این روزها، عذاب آورترین است.


من می جنگم! برای دین می جنگم و تنها و تنها خدا پشت سر من ایستاده است. گاهی با خود بیگانه می شود و از دور می بینم که او خود خدا است و گاهی اینقدر نزدیک می شوم که در آلاچیق وصال می بینم که او خود خدا است.


یک عمر بیگانه بودم با هرچه بود. رغبتی نداشتم برای کاری و حرکتی... چرا که متفاوت بودم با هر آنچه که در خانه است! با هر آنکه که در خانه است.


این روزها دردمندترین لحظات مناجات من است. چرا که قرار است بار سفر ببندم و حرکت کنم. اما این ترانزیت بی تو مرا حبس می شود.


انگار این انتخاب جوری ست که من تنهاترین اشتباهات را خود به تنهایی دوش می کشم. همه راضی اند. همه خشنوند. همه فکر می کنند که این نظام درستی که من آن را لبیک گویم.


اما تا الآن یک بنا و او، برای من فرقی نداشته اند. یاس تمام کالبد تنم را می گیرد. رغبتی به راه رفتن ندارم.


یک عمر دوختم و دوختم و دوختم، انگار لباس نامرئی ای بود به تن فکر این مردم!


هیچ کس پشت من نیست.


تنها امید به آقایی ست که زنده است و پا به پای من نفس می کشد.


آرمانم را به سخره می گیرند و می گویند: این دیگر چیست؟ subjectiveها فقط حرف می زنند.


اما دل من می رود برای همین آرمان خواه هااااا...


انگار دارم با زندگی وداع می کنم... با هر آنچه دوست می داشتم... کاش سرنوشتم همان طلبه ای بود که می خواست تمام عمرش را در قم زندگی کند!


همه چیز تخریب شده است. 


شنبه را مبارک می گیرم و با تمام قدرت حرفم را می زنم. هرچه می خواهد بشود بشود!


التماس دعا

عاطــــفه

عاطفه ام را برده اند.


من دیر رسیدم.


انگار کفش هایم را دزدیده اند و جای آن دو کفش کهنه گذاشته اند!


دلم هوس عطر صدای پشت کلام عربی را می خواهد. انگار یادش رفته است. مرا یادش رفته است!


خودش مرا وسوسه داد! خودش مرا وسواس کرد! خودش توجه کرد و نگاه کرد!


اما انگار این پس زدن عشق، تاریخی ست که هر چند وقت یکبار تکرار می شود.


نمی دانم حکمتش چیست؟ 


نگاه ناپاک؟


اگر آن عاطفه را به من می دادند، لحظه لحظه اش را شکر می گفتم. اما انگار دیگران بیگانه اند!


برو به جهنم عاطفه!


برو به درک عاطفه!


لعنت به تو


لعنت به تو


لعنت به تویی که تکه گوشتی به نام دل را محسور خود می کنی و....


لعنت!


شیدایی

و آن آتش را از دور می بینم!

به آن نزدیک می شوم.

صدایی از جنس معجره رخ می دهد.

می هراسم.


لب به سخن می گشاید: که نترس! بر تو ترسی نباشد!


نگاه می کنم و جان و دل آن را می پذیرم.

...


حال این روزهای من این است! در جایی ام نزدیک به معجزه و از جنس هراس و تردید. انگار سرد شده ام.

خیال از من رفته است.


می ترسم از روزی که چون کارگری خالی از حس، جنس عاطفه را بسازم و چون زنان دیگر صرفا خدمت کنم و لذتی از آن نبرم.


می ترسم از آن روزی که نباشد انیسی!

می ترسم از آن روزی که نباشد طبیبی!

می ترسم از آن روزی که نباشد رفیقی!

می ترسم از‌ آن روزی که نباشد حبیبی!



یا انیس من لا انیس له

یا طبیب من لا طبیب له

یا رفیق من لا رفیق له

یا حبیب من لا حبیب له


خدایا بر ترسم غلبه می کنم و شجاعتی را در تاریخ زندگی ام می نویسم که به من افتخار کنی و بگویی :


فتبارک الله احسن الخالقین


این روزها برای این ساخته شده اند که من را بسازند!


زنده باد...