تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

زن متولد آذر ماه

روزهای کودکی ام را به یاد می آورم. همان دختر بچه ای که همیشه مقنعه اش کج بود و نامرتب و بی زبان بودم. تمام انگیزه ی آن روزهایم برای زندگی نمی دانم چه بود!؟ مادرم لباس می دوخت و من می پوشیدم. همان لباس دختر بچه های قدیمی! با اِپل و یقه های پهن...

دوران مهدکودک، با پسر بچه ای دوست بودم و همبازی هم بودیم. با دخترها میانه خوبی نداشتم. مدرسه که رفتم، دخترها برایم لوس بودند. بلد نبودم با ایشان برخورد مناسبی داشته باشم. دوستی نداشتم. منزوی بودم آن هم با همان مقنعه ی کج!

دبستان که تمام شد، وارد راهنمایی شدم. تمام شیطنت هایم آن روزها برملا شد و دیگر از بین نرفت! شده بودم مرد مدرسه! شر مدرسه! با همان مقنعه ی کج!

دبیرستان که دیگر هیچ! شرمنده ی معلمان و دبیرانم هستم. یادم می آید، تمام مسیر را روی جدول ها با دوستم قدم بر می داشتیم تا به خانه برسیم. آن روزها هم مقنعه ام کج بود.

تمام عکس هایی که از آن روزها دارم یک دختر اخمو با مقنعه ی کج است! همیشه می نوشتم. سررسید پر می کردم از نوشتن! هیچ کس نبود بخواند! هیچ کس نبود ببینید! هنوز هم آدم ناشناسی برای اقوام و خانواده و دوستان هستم. دختر اخمو و جدی ای که خنگ به نظر می رسد، روسری یا مقنعه اش  هم کج است، گریه نمی کند، اصلا حسی ندارد، حرفش را می زند و... 

هر عکسی فقط مقنعه ی کج است اما برای من کل خاطرات را شخم می زند.

......

یاد دارم یک روز پیش روانشناسی رفتم. از کل جهان شاکی بودم! از درخت و کوه و مترو گرفته تا پیرزن همسایه و فلان استاد دانشگاه و...

حرفهایم را شنید. سکوت عمیقی کرد و گفت: بهتر است تست هوش بدهی!

دورترین جواب ذهنم بود. تست هوش دادم.

آی کیو روی ۱۴۰ بود! خلاقیت بالا و هوش هنری بالا!

روانشناس گفت: تمام تک روی ها، تمام حس ها و رفتارهای عجیب و غریبت، تمام شیطنت ها و... مال این هوش بالا و درک عمیقته!

ما بقی حرفهایش را نشنیدم! تنها یک لحن صدا بود که زیر نویس تمام تصاویر گذرا در ذهنم می شد! 

تصویر سوال های سر کلاس، تصویر راه حلی برای بهبود فکر دوستان، تصویر حفظ کردن مسائل فیزیک چون نسبی بودند و غیر عقلی، تصویر دلقک گفتن های خانم ناظم، تصویر سرزنش های مادرم که مدام می گفت تو دختر نیستی! تصویر هم سن و سالهایم که به دنبال دوست پسر بودند و مرا مسخره می کردند! تصویر بچه گربه ای که شیر می خورد و من گریه می کردم. تصویر کوه که از پشت خانه مان درگیر آسمانخراش ها شده بود و مرا شرمسار می کرد. تصویر شخصیت های داستان هایم و...

تصویر آخری که در ذهنم نقش بست همان دخترک اخمو بود و مقنعه اش هم کج بود!

درون چشمانم خیره شده بود! عمیق نگاهم می کرد! خیلی دلخور بود! 

به دنیا بازگشتم. روانشناس داشت از زندگی پیامبر می گفت و انیشتین و صد تا آدم سرشناس دیگر...

از سختی ها می گفت. از معتادها می گفت و کارتون خواب ها و زنان فاسد و صدتا آدم بدبخت دیگر... از بازیگران و از نقاش ها و پیانیست ها...

به پیانیست که رسید تمام دنیا روی سرم ریخت! یاد روزهایی افتادم که یک قطعه موسیقی بی کلام می گذاشتم و هفت و یا هشت ساعت در روز را با آن سپری می کردم! 

دست هایم را روی کلید های پیانوی ذهنم می گذاشتم و می نواختم. بعضی اوقات از خود پیانیست هم بهتر می زدم. تمام نت ها را می نوشتم با داستان های ساختگی ذهنم. می نوشتم و می نوشتم و سررسیدها پر می شدند! و من خالی!

....

آن روز را پیاده می رفتم. نمی دانم کجا! مقنعه ی کج روی شیشه های رفلکس مغازه ها مغزم را له می کرد!

....


آی کیو بالا... ذهن عمیق... خلاقیت بالا... اما قلب بی دفاع و تسلیم شده!


از یاد بردم هرچه را که گفت. چون دیگر به دردم نمی خورد. چون دیر شده بود!

....


امشب بعد از سه سال، روی صفحه ای، خصوصیات زن متولد آذر ماه را  می دیدم. دوباره یاد همان مقنعه ی کج افتادم! اما این دفعه به همه چیز می خندیدم. دیگر مهم نبود. من همین جوری هستم و شاید خیلی ها با من کنار نیایند اما مهم این است که من خودم را دوست می دارم!


و زن متولد آذر را با آن همه دیوانگی اش دوست می دارم. کسی که دیوانه وار انرژی دارد و خرج عشق و فرزندش می کند. به ظاهر منطق دارد و واقع بین است اما قلبش بی سپر است و زود تسلیم می شود. خالی از هرگونه هوش و استعدادی به زن متولد آذر افتخار می کنم که اینقدر دیوانه است!


به قول رضا یزدانی:

تو سیگارو خاموش کن تا بگم

چطور می شه با گریه هم دود شد

چطور می شه با خنده هم زخم خورد

چطور می شه با عشق نابود شد

شبایی که می ترسم از فکرهام

همیشه هوا خیس و بارونیه

یه زن با جنونش به من یاد داد

که عاشق شدن قبل ویرونیه!

سیاسی نامه (۳)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دوست داشتنت را دوست می دارم.

خیلی زمان می گذرد که مدام مشغول تماشای عشق های دیگران هستم.

لحظه هایی را که زیر باران راه می روند و عاشقانه بوسه ای را رد و بدل می کنند و من چون همیشه سر به زیر می اندازم که مبادا بوی تعفنش به من بخورد.

و شاید دو دختری در کوچه ای آشنا ادعای عشق می کنند و آن لحظه تمام غذاهایی را که هفته پیش خورده ام، بالا می آورم!

یاد حرف های تو می افتم سهراب!

خانه دوست کجاست؟

***


دوست داشتن یعنی تمام عمرش را جلوی اجاق گاز خرج گرم کردن غذا می کند.


دوست داشتن یعنی همان لحظه ای که مرد با وسوسه ای عمیق، دکمه های پیراهن زن را باز می کند و می پوشد بر او پاهای ظریفی که با ویلچر یار دیرینه شده اند.


دوست داشتن یعنی زن خیاطی که لباس عروس می دوزد و کار که به انتها رسید، آن را به تن دخترش می کند، اما هرچه تلاش می کند که لباس به تن دختر لمس و معلول و روان پاکش بیاید، نمی آید! دوست داشتن یعنی همان لحظه ای که بی هیچ ترسی از مشتری، تمام لباس را ریز ریز می کند!


دوست داشتن یعنی مردی در آن سوی خط ها یادش می رود بگوید دوستت دارم، اما یادآوری می کند که هوا سرد شده است!


دوست داشتن یعنی زنی که تا می بیند مرد کمربندش را باز می کند شوق لذت در چشمانش برق می اندازد، تا شاید مرد به خود آید که کمربند برای زدن نیست! مقدمه ای ست برای معاشقه ای در شب های بلند زمستان! آری دوست داشتن همان کمربند است!


دوست داشتن یعنی همان سیلی ای که زن می خورد و بلافاصله در آغوش مرد برای خود جای باز می کند، چون هیچ پناهی ندارد!

دوست داشتن یعنی...


دوست داشتن یعنی غربتی که با یک شیرینی برای دختری که سالها منتظر ازدواج است تمام می شود!


دوست داشتن یعنی مادرم که هنوز با عروسک هایم به یاد کودکی ام بازی می کند و به من شیرین می فهماند که کودکی ام بهتر از الآنم بود.


دوست داشتن یعنی مردی که دستش را برای زن نابینایش می لرزاند تا زن نفهمد که گونه ی مرد خیس شده است!


دوست داشتن یعنی تنها یک نسیم صورت زن را نوازش می کند، و آن نفس های مرد است نه باد خیابان!


دوست داشتن یعنی زن دست های کارکرده اش را قایم می کند تا مرد دلزده نشود!


دوست داشتن یعنی...


تمام این دوست داشتن ها را دوست دارم! هرچند که خود تجربه نکرده ام و این تمام داشته های امروز من است.


خوابــــــــ

در راه کربلا هستم.

تنهای تنها

پشه ها تشنه ی خونم شده اند و پاهایم را دوره کرده اند.

آقایی می آید و کمک می کند تا شلوارم را داخل کفشم کنم و نگذارم پشه ها راه یابند.

و من با سرعت نور از بین الحرمین می گذرم و به ضریح نزدیک می شوم.

ابهت امام حسین مرا گرفته است...

و همان آقایی که کمکم می کند...

خوابهایم را باور دارم و می دانم که آقا هست و کمکم می کند.

این روزهای سخت پشت کسی ایستاده ام که عظمتش زیباست...

نه موسیقی و نه هیچ جویی

فقط تو هستی که مرا آرام می کنی. 

لحن صدای تورا

می شنوم از نسیم

با نگهم می پرم

از گذر آب رود

آب نشود به پایی

گل برود از سرش

آب اگر آب بود

می گذرد از سرآب



سکانس عاشقانه

زن: شما کی می خواید برید بیرون؟

مرد: حدودا نیم ساعت دیگه.

زن: باشه.

بعد از چند لحظه، زن در حالی که جعبه ای کوچک را در دست دارد، نزدیک مرد می شود: تولدت مبارک.

مرد: واااای... ممنون. امروز که تولد من نیست، هفته ی دیگه ست.

زن: عیبی نداره، خواستم سوپرایز بشی.

مرد جعبه را باز می کند و ساعت گرانقیمتی را نظاره می کند.

سکوت می کند.

بعد از چند دقیقه رو به زن می کند: این خیلی گرونه!!! پولشو از کجا آوردی؟

زن: کـِ... کِـتــ... کتابمو قرارداد بستم.

مرد: کدوم ناشر؟ نکنه همون....

زن کلام مرد را قطع می کند: می خواستم برای تولدت کادو بخرم.

مرد: تو چیکار کردی؟!؟!

روی مبل می نشیند و نگاهش را به زمین می دوزد.

زن حرف می زند و ادامه می دهد اما مرد تنها تصویر اوهامی بر روی ریل افکارش رد می شود.

حرف زن را می درد و آرام اما با همان لحن پر صلابتش: برو خدا رو شکر کن که کتکت نزدم!

زن به گریه می افتد.

مرد او را در آغوش می گیرد و می گوید: آخه عزیز من... این چه کاری بود...

زن بغضش شکسته می شود و به هق هق می افتد.

بعد از ساعاتی...

زن: تو این مدت فقط سربارت بودم. من آدم بی مصرفی ام. ببخشید... ببخشید که مصرف کننده م فقط. هیچ پولی از خودم نداشتم. هیچ ارزشی از خودم نداشتم. خواستم تنها دارایی مو به تو بدم. دیدم دیدنی نیست. تنها اینو داشتم. 

مرد: تو زن منی... مال منی... چشمم کور باید خرجتو بدم!

و...

پ.ن گاهی به این می اندیشم که خانه ی چه کسی آمد و شد این حرف هاست!