تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

توسلی عاشقانه...

سلام به زیباترین نام روی زمین... محمد ص...

سلام به وصی خدا... علی ع...

سلام به ناموس خدا... فاطمه س...

فاطمه س...

سلام به زیباترین غرقه در خون دنیا... حسن ع...

سلام به کسی که می داند که تو می بینی... حسین ع...

سلام به سجاد، باقر، صادق، کاظم، رضا، جواد، هادی، پدر مولای عصر -ع-

سلام به...

سلام آقا جان. خوبید؟

من حانیه هستم. مرا یادتان هست؟ چه حرفی؟؟؟

مگر می شود شما مارا یادتان برود؟ با ترازوی خودم وزن کردم...

آقا جان

یکم صمیمی تر بشیم؟

شنیدم یکی هست زمستونو بهار می کنه... دل من که خیلی ریزتر ازین حرفهاست...

آقا جان یه حجابی هست به اسم حانیه، نمی ذاره حتی خودشو صدا بزنم... خودش که می دونی کیه؟ همون که زمستونو بهار می کنه...

امروز اولین تجربه کشاورزی مو داشتم... با نوای ابی طالب بیل می زدم... پوست دستای کار نکرده م، عادت نداشتن... لذت هم نبردم. فقط بیل می زدم. اما امروز یکی بهم گفت یکی هست که می تونه زمستونو بهار کنه. یکی هست که بعد زمستون نمی گه پاییز! نمی گه تدریج! می گه بهار!

آقا به پهلوی شکسته مادرتون، من هیچ وقت به شما دروغ نگفتم. جرآت نداشتم. دیگه کارد به استخونم رسیده... تن سنگین و مریض و کرخت...

روح خسته... دل مرده... یه استاد داشتم می گفت، باید کارد به استخوونت برسه تا بتونی خلق کنی... تا بتونی ظهور کنی... یعنی من الان برای ظهور، کارد به استخوونم رسیده؟

یه ضعیف... یه کرخت... یه خسته...

یادش بخیر... از وسطای بهمن به بوی عید مست می شدم. منتظر می شدم. کلی خونه تکونی می کردم. تازه هی می پرسیدم از خودم که می شه کسی این روزا حالش بد باشه؟

حال خوب من، نمی تونه بفهمه حال بدی هم هست! عین شکم سیری که نمی تونه بفهمه گرسنه ای هم هست!!!

سرتو درد نیارم آقا...

دلم یه بستنی می خاد! یه بستنی ای که عطش و گرمای تابستونو تف کنه و بندازه از بدنم بیرون... دلم می خاد زندگی رو بالا بیارم و عوضش یه لحظه با خودش، سر یه سفره بشینم و بوسش کنم. خودش که می دونی کیو می گم؟ همون که زمستونو بهار می کنه...

یه روزی از فرط خستگی افتادم تو کوچه خیابونایی که با هر حالی بودم، می رفتم اونجاها تا حالم بیاد سر جاش. بارون می یومد. هوا عالی بود. مرتب با خودم ذکر کردم که حول حالنا الی احسن الحال...

اومدم خونه، افتادم و مریض شدم... سست و کرخت و خسته! نمی دونم چه وضعیه...

ولی حال تک تک خسته های عالم رو می فهمم. حال تمام مریضا، ناامیدااا...

خدایا تو به من امید ندی کی بهم بده؟ تو بهم توکل و توسل ندی، کی بده؟

آااااخ که دلم لک زده واسه یه زیارت امام رضا...الان اگه حرم بودم.... تکیه داده بودم به یه ستونی داشتم فقط نگاه می کردم... حس سبز بودن امام رضا، تو ستون ها هم معلومه... اونجا دلم می خاست بشینم پامم دراز کنم، بعد هی چرت می زدم، هی این پری ها می یومدن می گفتن: عزیز جان! پاشو نخواب!

بعد از ته دل سیر بخندم... آیینه کاری هارو نگاه کنم... تو ذهنم بسپارم... طرح بزنم... سیاه قلمش کنم... کلی لذت ببرم...

دستمو به ستون ها و دیوارا بکشم و راه برم... نوک انگشتام رو برقصونم رو سنگ مرمرای دیوارای امام رضا... آخ امام رضاااا...

نمی طلبی؟ به اونی که زمستونو بهار می کنه، این مدیتیشن ها هم حال فعلی مو خوب می کنه، چه برسه پا گذاشتن تو حرمتتتت...

سلام مخصوص به آن هایی که از خانه خود بیرون می آیند و می روند تا کشته شوند آن هم در خاک غربت... کاش مرد بودم و می ایستادم پا به پایشان و شانه به شانه شان...

پ.ن

یادم رفت

السلام علیک یا بقیة الله:)))

روزنوشت-۸

یه نوعی از بسط نفس هست که توام با حزنه... یعنی یه رمانتیک درونی باهاشه. یعنی یه جوری که انگار می خای به همه بفهمونی دوستشون داری!

این نوع بسط اغلب غروب های جمعه میاد سراغم.حسی از جنس انتظار... اما جوابی که براش داری، یه نوع دوست داشتنه! یه جور خالی شدن... یه جور پر از خالی شدن!

انگار یه نیازه که یه حقیقتی داره، ولی تو یه چیز دیگه رو مجاز می گیری...


پ.ن

فبای آلاء ربکما تکذبان...

آلاء: نعمتی که موجب رشد می شود. خواه تلخ خواه شیرین... خواه فقدان کسی نعمت است خواه حضور کسی... فقط باید باهوش بود که میان این پیچ و تاب های نفس گم نشد!

راستی فاطمیه آمد باااز

جگرم سوخت... چه کنم؟


پ.ن

جگرم بست دگر خون جگر با مسمااار

در همان روز که آتش زده شد آن خانه...

روزنوشت-۷

با صدای بی صدای

مثه یه کوه بلند

مثه یه خار کوتاه

یه مرد بود یه مرد...

پ.ن

هیچی!

باران گریه های آدم است...

دلم خواست امروز بیرون بزنم... از همه چیز و همه کس... نم نم باران بود و صدای موسیقی باد... چتر برداشتم و قدم گذاشتم به خیابان... با خود تکرار می کردم و اذ قال ربک للملائکة ان جاعل فی الارض خلیفه ... و راه می رفتم. قدم های سنگین و با طمأنینه... مدتی ست چادر سنتی کنار گذاشتم و چادر عربی سر می کنم. گردن درد دارم. چادر عربی را خوب نمی توانم جمع کنم. کنار خیابان راه می رفتم. خواستم موسیقی گوش کنم که دیدم هندزفری به همراه نیاورده ام. مدام چهره معلم ادبیاتم جلوی چشمم می آمد. چقدر حس عمیقی بین من و او بود. البته یک طرفه بود اما با تمام وجود درکش می کردم. بعد از او در هیچ تنی اثری از عشق ندیدم. دلم می خواست تمام عمرم را با اون صحبت کنم. صدای خسته و خش دار... مهربانی بودن نگاه و قلب زیبا... اما مرد بود! مردِ مرد... حس می کردی کنار واقعا هیبت امیرالمونین ایستاده است. صلابت حسن بن علی و لطافت حسین... وارد پاساژی شدم. آدم هایش فرق داشتند. مردی را دیدم کفش های گل گلی پوشیده بود. مرد دیگری با هیبت دیگری... زن ها که دگرگون بودند.


از پاساژ بیرون آمدم. فکر می کردم خیلی بیگانه ام و خلوت آن ها را برهم می زنم. با خود مدام می گفتم: ما زبانمان یکی ست، کشورمان یکی ست پس چرا نمی توانم ارتباط برقرار کنم؟ وارد پاساژ دیگری شدم. دخترخانومی را دیدم که با موزیک تندی، ریتم گرفته بود و وقتی مرا دید ترسید و ایستاد از تکان ها و موزون های تنش.. لبخندی زدم و به راه خود ادامه دادم. از پاساژ بیرون آمدم و چتر را باز کردم. مدام با خود چالش داشتم که چرا باید لبخند بزنم؟ باید اخم می کردم و می رفتم. ولی واقعا از ترسش خنده ام گرفت. انگار گشت ارشاد جلویش را گرفته و ...

هر چه بود عکس العمل بدی بود. دیگر نخواستم ادامه دهم و به انتهای خیابان برسم. برگشتم. 


حس انقراض بهم دست داد... انگار ما تمام شده ایم. انگار مارا پرتاب کرده اند به دنیایی که هیچ کس مانند ما نیست. دلم غم گرفت. برای اینکه شده ام زنی که هیچ شکلی چون زنان امروز ندارد. دلم برای زن امروزم سوخت. چه کار کنم؟ چه کار می توانم کنم؟ 

نغمه ها و ناله های آدم را می شنیدم که از اشتباه خود گریه می کرد و .... ما هم اشتباهی هستیم... نه به درد مردممان می خوریم نه به درد خودمان


پ.ن

فتلقی آدم من ربه کلمات فتاب علیه انه هو التواب الرحیم...