تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

پر پرواز ما شکسته شده...

سلام.


این جا حال ما خوب نیست. گرد و غبار گناه و ریا و بی خدایی، دارد خفه مان می کند.

ما مانده ایم و توجه هیچ خوشی ای...

حال ما خوب نیست.

روزهایی را به یاد دارم که دوست داشتن و عاشق شدن، گرمای وجودمان بود و با آن بهار می شدیم. اما 

اما الان درست در همین نقطه، به صفر وجود رسیده ام. 

صفر وجود یعنی خالی شدن از وجود و موجود و عدم

جایی که نه زمان مطرح است نه مکان و نه هیچ چیزی...

خلا!

سمفمونی دموکراسی رو که تموم کردم، انگار  تکه ای از وجودم روی کاغذ پیاده شد. من بودم و او... بی توجه و خالی از همه چیز.

شاید تنها داستانی که خالی از عشق بود همین خدایگانی بودند که در سمفونی نفس می کشیدند. 

من مردم... اما زنده شدم... به بهت... به خیانت ها و تجاوزها... به نداشته ها و داشته های دنیا... به گذراها و ناگذراها... به لعنتی ها و غیر لعنتی ها.


آری من مرده ام. مرده ای در دنیا که در جهانی دیگر نفس می کشد...


عاشقی...

بوی تورا شنیدن آرزوی من است...



قلب...

قلب از شدت اشتیاق شرحه شرحه می شود و محبت از خون می چکد.

یتیمی

اسفار که می خوانم، بیشتر دلم برای امام زمان تنگ می شود. 


ما خیلی یتیمیم...

عاشقانه ای برای سوریه-۴

دیشب را نخوابیدم. مرتضی که رفت بغض بدی گلویم را زخم می زد. نماز خواندم تا بغضم بترکد بلکه بتوانم بخوابم. بالاخره خوابیدم. صدای آلارم گوشی از خواب بیدارم کرد. با دستی مملو از منگ بودن، خفه اش کردم و دوباره سرم را راحت روی بالش گذاشتم. اما نه... خوابم پریده بود و هیچ تقلایی برای دوباره خوابیدن کارساز نمی شد. از تخت بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم. ظرف هارا در ماشین گذاشتم. و بعد کتری را پر از آب کردم و روی گاز گذاشتم و گاز را روشن کردم. می خواستم سمت نامه مرتضی بروم ولی ترس داشتم از این که مثلا خوابی را تعریف کند که تعبیر شهادت داشته باشد و یا از نشانه ای برایم بگوید که آری رفتن نزدیک است.

دل را به دریا زدم و نامه را از روی پیانو برداشتم و روی مبل نشستم. نامه را باز کردم.


سلام لیلا

می دونم که کنجکاوی بیچاره ت کرده و الان فقط می خای بدونی توی این نامه چی نوشته:) خودتم که خوب می دونی من اهل نوشتن نویسم پس می رم سر اصل مطلب...


خنده ام گرفت. با خودم گفتم خدا نکشتت مرتضی. و دوباره ادامه دادم:


یه چند وقتیه این همه جنگ و حوادث تلخ و شیرینش، تو سینه بلاکه شده یعنی چطوری بگم جمع شده و راه خروجی ندارن. خواستم اینجا برات بنویسم هم تو سرت گرم شه از خزعولات من و هم این که من سبک بشم. اینجا خیلیا برای عزیزاشون می نویسن. محسن رو که یادته؟ اونم نمی دونم برای کی می نویسه ولی یه چیزایی می نویسه. آخر شبا که کاری ندارم، میام تو اتاق و می شینم می نویسم. 

گفتم محسن بذا از محسن شروع کنیم، محسن پسر خوبیه. 

نمی تونم...

نمی تونم مقدمه چینی کنم. هیچ وقت بلد نبودم. راستش اینجا یه اتفاقاتی افتاده که تحملش برام سخته. یه فرمانده نباید حتی ابروهاش خم بشه چه برسه گریه کنه یا چه می دونم چنگ بکشه به صورتش:).

چند وقت پیش یه اتفاقی برامون افتاد که کوه دلمو، خورد کرد. عین موج دریا هست که می زنه و می کوبونه و خراب می کنه، همون جوری... یهو یه موجی اومد و انگار خورد به دلم و منو پرت کرد به عقب.


نامه اش که تمام شد، انگار وجودم یک چیزی را کم داشت. انگار من دیگر من نبودم. خیلی برام دردناک نبود، ولی انگار چیزی از من کنده شده بود که نمی دانستم چیست. مرتضی برخلاف کلی گویش، خوب می توانست تورا درگیر کند. درگیر همان حس ،همان اتفاق، همان مکان و زمان و...

صدای غل غل آب کتری، مرا از نامه مرتضی به بیرون کشید.