تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

عنوان ادراکات جزئی در جهت توسعه کلیات-3

نات اُنلی نرفتم نهار و سینما، بات آلسو خونه خوابیدم:/


فردا میرم نهار

عنوان ادراکات جزئی در جهت توسعه کلیات-2

این هفته اخرین پرونده باز عشق و علاقه‌م تموم شد.

حدود چهار سال پیش به یکی گفتم دوستش دارم، ردم کرد

"علقه‌های بی در و پیکر"

امیدوار بودم.

سه سال پیش دوباره پیگیری کردم.

تابستون، خیلی قبل تر از عقد هـ، دوباره پیگیری کردم و خب بلاک شدم.

هـ عقد کرد...

نابود شدم.

دوباره جون گرفتم.

و باز اخرین کورسویی که بود دوباره تست کردم و باز بلاک شدم.

حس اینو داشتم که مثلا میرم دورامو میزنم و وقتی به نتیجه ای نرسیدم، میام پیش این و...

نه!

فقط دارم تلاش می کنم هرچی هست رو بریزم دور.

عین حج

لبیک

اللهم لک لبیک...

فقط می خوام دیگه دلم در بند کسی نباشه.

خلاص و خلاص...

راحت.

و خالص.

در این لحظه محبتی به کسی ندارم و رها هستم.


"کار"

اینقدر رفتم جلو و با شرایط مزخرف ساختم که بالاخره بهم ثابت شد که موندن تو مداد، فایده‌ای نداره. چون قراره بخشی رو به عهده بگیرم که حیاتیه و خب این حیاتی بودن رو فقط من و مدیر می دونیم! 

سه تا پروژه اومد و تو مرحله اجراست، فقط تو یه قسمتش بودم اون مجانی و کار الکی و بی ربط و بیگاری!

مداد جایی برای من نداره. نه من سودی براش دارم نه اون.

در عوض دارم دنبال یه کار دیگه می گردم. و خب استرس ندارم.


"رفاقت"

با تمام رفیقهام تقریبا قطع ارتباط کردم. دیروز رفتم فیلم کوتاه محیا رو دیدم و کارشون خوب بود. ایشالا جایزه ببره.

ولی فکر کنم این جز اخرین بارها بود که برای محیا رفاقت خرج می‌کردم.

فاطمه هم میگه بریم بیرون ولی فعلا نه وقتش هست نه من حوصله دارم... 

هردو جز رفاقتهای هزینه‌بر هستن.

اون شب از ترس اینکه تو دسشویی خونه فاطمه بالا بیارم، بیشتر احساس تهوع داشتم و تا صبح نخوابیدم. خیلی تلاش می کنه برای دوستی‌مون، ولی راحت نیستم پیشش.

و اینکه باید هی براشون دلیل بیاری و همیشه مورد بازخواستی که چرا نیستی، محبتت کم شده و نمیای و صدتا حرف دیگه.

و من واقعا حوصله معاشرتهای زیاد رو ندارم.

فردا ایشالا میرم و یه نهار پیغمبری خودمو مهمون می کنم +سینما

تنهایی جذابترین بخش زندگیمه. اینکه سکوت هست، هوای ابری، حرکت آسمان و زیباترین لبخند خدا در سینه ام که می تپد و می تپد و می تپد...


"رواندرمانی"

حوصله هیچ حرف روانشناسی و هیچ تحلیلی رو ندارم.

این صدای تنفسمه که بهم ارامش میده.

دیگه از یه سری چیزا کنده شدم از بس انگولکشون کردم...


و اما تو

شوقی و شوقی و شوقی...





عنوان ادراکات جزئی در جهت توسعه کلیات-1

داشتم به این فکر می کردم که چی شده؟ چرا به درجه ای از عرفان رسیدم که دلم می خواد هیچ چیزی رو بروز ندم؟

چرا این قدر نه محتاج ابرازم نه کشف شدن؟

مگه غیر این بود که دوست می‌داشتی بشناسنت و عالمی رو بنا کردی برای تحقق این امر؟

پس من چرا روز به روز ارامتر و سردتر میشم؟ 

اما انگار درونم گلوه ای از آتیشه که تمام بدنم و روحم و وجودم رو گرم می کنه.

عین شمع حمام شیخ بهایی...

فلسفه فیزیکی ش چیه؟

نمی دونم...

ولی تمام محیط درونم عین یک حمام، ساکته و فقط شعله اون شمعه که گاهی بازی در میاره و ذره ای جابجا میشه و صداشو می شنونم...

فقط صدای اون آتیش رو می شنونم.

گرم هستم...

عنوان ِ حال وجد عارف

دیروز رفتم قم... و حالم بهتر شد.

امروز هی به سما گفتم بیا بریم سینما، بلکه حالش خوب شه. گفت نمیام...

حال خوبمو می خواستم باهاش شریک شم و خب خال و حوصله و رمق نداشت...


هیچی دیگه خودم رفتم

 رد خون رو دیدم. چه حال خوبی بود سینما... اولین باری بود تجربه سینما رفتن رو داشتم. قبلنا چون با کسی می رفتم، نمی فهمیدم چی میشد.

اما امروز انگار پیوند من و تنهاییم، تجربه حال و حضور تو فضای سینما و اون فیلم بود...


وقتی از سینما اومدم، دیدم وقت دادم، یه سیب زمینی هم خریدم و رفتم تنهایی خوردم.

حال خوبی بود.


برگشتم خونه. تو راه برگشت وقتی یه مسیری هیچ کی نبود و کوچه خلوت بود، به اقا صادق سلام کردم.

خیلی سال بود این طوری نشده بودم.

من هنوز تو سکانسهای فیلم بودم.

و صادق برام کاراکتر حقیقی بود. این قدر که عاشقش شدم...


پ.ن

رنج رنج رنج

یه جاهایی خیلی کوچولو بهمون یه حالی میدن که طعم زندگی شیرینه. و خب همه چیز زودگذره، نه این حال خوب میمونه و نه اون حال بد... 

اصلا وقتی که درک می کنی حالت خوبه، بدترین حال دنیا رو داری. چون داری به این دنیای دون اعتماد می کنی...


خدایا

حال خوب با تو بودن چجوریه؟

همون که زیر شمشیر غمت  میشه رقص کنان اومد؟؟


پ.ن2

اقا صادق سلام :)

عنوان خواستن تعلق داشتن و نداشتن

اینکه عین جت داری میپری و دلت می ‌خواد پات رو زمین باشه.

یا اینکه می خوای فقط بردت زیاد و زیادتر شه...

پسره به سما گفته نه، سما داره میمیره و میمیره و میمیره...

منم فقط نگاهش می کنم.

سر شدم. دیگه عین خون که برا دکترا عادی شده، برا منم عادیه.


همیشه که به خواستن ما نیست که... 

وقتی سرعت گردشت در افلاک زیاد میشه و هر لحظه بیشتر و بیشتر تجربه می کنی، نه خیلی می خوای تعلق خاطر داشته باشی، نه خیلی می خوای تعاق خاطر نداشته باشی.

چون تقریبا چیزی کم نداری. برای چی کنار کسی قرار بگیری که مدام باید خودت و علاقه ت رو بهش اثبات کنی؟؟

لزومی داشت این همه دوست داشتن هـ؟

اون همه انرژی ای که رفت آیا جایز بود؟

نه...

واقعا دوست داشتن امر بکری هستش که تا وقتی تو سینه ت هست و خاموشی، عیار داره.

به زبون بیاریش سوخته... تموم شده...

همین که نظربازی ای باشه و می دانم که می دانی ای باشه، کافیه...

ته همه بروزات عالمه.

چون چیزی بین من و توعه، که فقط قلب من و قلب تو و خدا بهش گواه و عالمه. حتی زبون هم ازش خبری نداری. حتی سلولهای هوا...

و این قلبه و قلبه و قلبه که در خودش حفظ می کنه.

و خدا حفظ کننده خوبیه.


پ.ن

تو این لول عشقه که می تونی با بیشترین انرژی، حافظ رو درک کنی. چون  اگه از این حب حتی کلمه ای بگی، حتی نگاه بیجایی کنی، انرژی از دست رفته داری و تو حافظ خوانی کم میاری.

و خب حیفه...


پ.ن2

امشب برام شعر فرستادن و خودشون هم خونده بودن. نه خوب بود نه بد.

نصفه نیمه، بی مکان، بی تکلیف، عین همیشه...

و دوری کردن ازین مدل افراد، بهترین استراتژیه.


پ.ن 3

چه قدر خوبه که این پسره رفت. والا... ادم این قدر عجیب غریب ندیده بود. خوبه با غرض خواستگاری اومده بود جلو و یهو زدبه امورات تحتانی!

خدایا

منو حفظ کن

من واقعا کسیو جز تو ندارم که مراقبم باشه...