تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

دلخوشی

باریکلا!

یه دلخوشی داشتم اونم ازم گرفتی...

دم شما گرم.

خصوصی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

هادی

مادرم هرسال روز مادر از هادی حرف می زند.

هادی آن موقع ها کلاس چهارم دبستان بود. می گفت یه روز زمستونی، هادی هنوز از مدرسه برنگشته بود. برف می بارید و حدود نیم متر نشسته بود. 

نگران بودم.

تا بالاخره امد.

اصلا فرصت نشد که بگویم چرا دیر کردی

سریع جلو آمد و دستش را با زحمت باز کرد. دستش سرخ سرخ بود. سر شده بودم. در دستش یک سنجاق سر بود. گفت: بیا مامان. روزت مبارک.

مادر هنوز غصه دار آن است که آن روز هادی خورده بود. پول توجیبی را بابت سنجاق داده و کل راه را پیاده آمده بود.


باید لطیف بود تا برخوردهای لطیف با یک زن را دید...


#مادرانه

راحله

دیوارها جنسشان فرق دارد. روی آن ها را هاله از یه حریر کشیده اند. آدم دلش می خواهد ساعت ها همین دیوارهای سنگی را در آغوش بگیرد و ببوسد.

با تمام دوده هایش

با تمام سختی هایی که کشیده اند.

هر دیواری چقدر چیزها که ندیده است... طفلکی دیوارها...

شاید اگر زبان دیوارها را می دانستیم، آن ها اینقدر مهجور گوشه خیابان نمی افتادند.


سرم را به دیوار می چسبانم. در قامتی سیمانی و سنگی، دلی دارد... بدنش داغ است. می گوید مادر ندارد، پدر ندارد، اما پیرمردی روزها اینجا می نشسته و بساط عریضه نویسی به پا می کرده. در اوقات بیکاری، کمرش را از قوز به او تکیه می داده و نفس می کشیده. می گوید پیرمرد تنها کسی بوده که با او درد و دل می کرده،  از ناله های مردم حرف می زده. اما آخر همه حرف هایش از راحله حرف می زده است.

این طور که دیوار می گوید، راحله دختر جوانی ست که برای عریضه و دادخواست طلاق پیش پیرمرد می نشیند. او از دردهایش می گوید و پیرمرد کل روز را به او گوش می دهد. و شب که شده،  پیرمرد می گوید که عریضه را فردا صبح برایش خواهد نوشت. راحله تشکر می کند و می گوید که دیگر عریضه نمی خواهد و دوباره برای زندگی اش تلاش می کند. شاید برایش همین کافی بوده که یک مرد تمام حرف هایش را شنیده باشد.

پیرمرد هرروز آخر حرف هایش می گفت راحله. 

شاید می خواسته با خودش تکرار کند که باید بشنود تا زنده بماند. تا زندگی دهد.

دیوار پیرمرد را شبیه فرزندش می داند. انگار پیرمرد خود دیوار است. وجودی ازدیوار.

بدنش سرد شده. سرم را از رویش برمی دارم. می بوسمش. و می گویم اگر زنده بودم، دوباره به سراغ شنیدنت می آیم.


#عریضه_نویس

عاشقانه ای برای سوریه-۵

امروز هوا آلوده است. از جلوی کتابفروشی رد می شوم. می ایستم. مکث می کنم. ابروهایم را خم کرده و به یکباره رهایشان می کنم. برمی گردم عقب را نگاه می کنم. آهسته به عقب برمی گردم.

کتابی پشت ویترین کتابفروشی ست. عکس روی جلد عکس مرتضی ست. با استرس عنوانش را می خوانم. نوشته شده زندگی نامه شهید آدرانی. خیالم راحت می شود. اسم کوچک آدرانی، محسن است. یاد محسن می افتم. مرتضی خوب درباره اش صحبت می کند.  او را در قلب خودم پیدا کرده ام. 


"داشتم می گفتم. محسن پسر خوبیه. عاشق شده لیلا... از حالاتش معلومه. یه ساله که باهمیم. این ماه قبل دو هفته ای مرخصی رفت. وقتی برگشت محسن همیشگی نبود. یه جوری شده بود. عین جوونیای من. گیج و خنگ و تو هپروت... چند شب پیش بهش گیر دادم. تو خلوت خودش یه جور دیگه گریه می کرد. بچه ها داشتن سینه زنی می کردن.  این بچه یهو نشست و شروع کرد گریه کردن. آدمی نیست که بشینه وسط سینه زنی. همیشه لخت می رفت وسط و تا عرق خودشو بقیه رو در نمیاورد، ول کن نبود. خلاصه بعد مجلس می خواستم یقه شو بگیرم و بگم مرتیکه چته؟ چند روزه تو نختم. دیگه نگفتم. بعد از مجلس بچه ها می خواستن هی سر به سر هم بذارن و مسخره بازی در بیارن. رفتم بیرون تا راحت باشن. سیگارم پک های اخرش بود، که گفتن بریم دیگه. محسن که اومد بیرون، صداش کردم.

+جانم سید

اشاره کردم که جلو بیاد.

+جانم آقا، جانم؟

(نگاهمو انداختم بالا) قبلنا صدات می کردیم، جوابای دیگه می دادی آقا محسن.

+ببخشید سید. (خجالت کشید)

ـ آقا محسن. اگر می خای تو این کار جدی باشی، باید از خیلی چیزات بگذری. باید خیلی بتونی خودتو مدیریت کنی. تا خودتو مدیریت نکنی نمی تونی حواستو جمع کنی و حرکت بعدی رو بخونی. متوجهی که؟

+ بله سید. ولی جسارتا خلافی ازم سر زده؟

ـ آقا محسن... همه ما احساساتی می شیم. ولی اینکه کی احساساتی بشیم، هنره.

+ سید چی شده؟

از روی جعبه بلند شدم و رفتم سمت اتاقم. وایستادم. برگشتم عقب و نگاهش کردم. زل زدم تو چشماش. گفتم: اینا رو باید مثل یه فرمانده می گفتم. اما دل، فرمانده پرمانده نمی شناسه...

بچه محجوبیه. سرشو انداخت پایین وقتی باهاش حرف می زدم.

رفتم.

لیلا! واقعا گیرم... من مسئول اینام. ولی مسئول دلشون که نیستم. حس کردم منتظر تایید منه که برگرده. 

 لیلا بهش می گفتم خودتو مدیریت کن. ولی داشتم به خودم می گفتم. چون نمی دونستم... واقعا نمی دونستم..."


می فهمم... محسن رو می فهمم. محسن منم. محسن خود مرتضی ست. محسن...

کاش می توانستم به محسن بگویم برنگرد. عشق هزینه دارد!


سرفه ام می گیرد. هوا آلوده است. باید برگردم به خانه.