تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

گرم ِ گرم

امشب حمید خیلی راحت و جدی گفت چرا بهش فکر نمی کنی؟

گفت خیلی بچه خوبیه. گفتم تنده، حوصله انقلابی جماعت رو ندارم. گفت اهل گفتگوعه. بچه پاکیه. گفتم ریشش خیلی بلنده... خندید

گفت به خاطر مجردیش امساع می کنه.

تو فکر رفتم.

دیدم قلبم‌ نرمه براش ولی مشکلم با انقلابیا فکر نکردن و تند بودنشونه. که البته از نظر اعتقاد و ایمان بهتر از خیلیا هستن.

خلاصه که رقیق شدم. و نمی دونم چی می خواد بشه.

از طرفی چون قبلا یه بار ازدواج کرده، مطمئنا مخالفت میشم.

و از طرف دیگه نمی دونم واقعا ارزش داره براش بجنگم یا نه؟

پ.ن

چند وقت پیش درگیر آدمی بودم که اونو آقا می خوندم (می نامیدم). علتش این بود که فکر می کردم خیلی فکر شده زندگی می کنه. یه نوع بلوغ خاصی درونش بود که منو آروم می کرد.انگار کنار کوهی. بهش گفتم که بهش علاقه دارم و این درگیری تبدیل به علاقه شد.

مسلما سعی می کرد با رفتارش حالیم کنه که بی توجهه و حسی بهم نداره.

منم متوجه شدم که هوشمندانه با عملش نشون داد واقعا علاقه ای نداره.

بعد از یه تایمی حدود چند روز پیش هم اقایی محبتش رو بهم ابراز کرد. حقیقتا دو نفر برام الان در یک جایگاهند. هر دو درگیر افراط و تفریط.

چیزی که در مورد آقا دیدم این بود که توی بلوغ و فکر کردن غرق شده بود و این حالمو بهم میزد. این که مدام داشت به جنبه تربیت و ساخته شدن فکر می کرد. این ادم هیجان مردانه ای نداشت. اصلا کنارش ادم حس نمی کرد که طرف مرد هست. شاید فرهنگ ها متفاوته و تو جامعه اطراف من، مرد الگویی داره که با جامعه اون فرق داره.

هرچی هست تو ذوقم خورد.

در صورتی که در فرد چند روز پیش، کاملا برعکس بود. حالت بهم می خورد که این قدر می لولید و رفتار دوست پسرانه ای داشت.

خیلی جاها فکر کردم کم هستم، بی ارزشم، دوست داشتنی نیستم ولی همیشه احساسات پاکی داشتم. این احساسات هم شامل معنویاتم می شده هم شامل زنانگی هام.

هیچ وقت سعی نکردم زن ایده آلی باشم. زن کاملا بالغی باشم. زن کامل و بالغی باشم.

دوست داشتم بچگی داشته باشم و خیلی اوقات برای کودکانه هام گریه کردم. چون احساسات پاک و خام دل خیلیا رو می زنه عین آقا. آقا می گفت برو احساساتت رو‌پروسس کن و خب اون موقع واقعا فکر می کردم ایرادی دارم.ولی خوب که دیدم، فهمیدم مشکل از پختگی افراطی اون بود که برای تک تک لحظات عاشقانه  در آینده ش که به قول خودش می گفت فانتزی، سکانس طراحی کرده بود. کارگردان خوبی بود ولی خیلی چیزها شوره، مال همون لحظه ست و‌ من پتانسیل لحظه ایم خیلی بیشتره و خب اینا رو می سپارم به لحظه.

بگذریم...

هرچه بود تموم شد.

مثل هرسال جواب منفیمو می دم به دوست حمید چون اونم ادم متعادلی به نظرم نمیاد.

امیدوارم که باقی زندگیم حتی اگه خالی از یک همراه، کلید خورد، سرمو بالا بگیرم به خاطر تن ندادن به شوری یا بینمکی زندگی بقیه 



نظرات 1 + ارسال نظر
علی‌رضا میم یکشنبه 1 مهر 1397 ساعت 10:08

عالی، همین فرمون رو داشته باش و کوتاه نیا!^__^

:|

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد