دبیر ادبیات آرام از روی صندلی برخاست و با لحنی آکنده از هیجان، روی تخته نوشت:
شریعتی!
چه کسی درباره ی شریعتی می داند؟
دخترکی دیوانه منش با همان صدای شیطنت بار همیشگی اش پاسخ داد: من!
دبیر با لبخندی گفت: برخیز و بگو!
دخترک با چهره ای که روان پاکش از آن آراسته بود ادامه داد: شریعتی اولین و آخرین است! شریعتی نویسنده ای ست که چون پاکی چون او نیست! شریعتی یک است! همان یکی که با یک برابر نیست!
دیگر شاگردان معترض شدند و همهمه بر پا شد!
دبیر همهمه را با سکوت جذابش شکست و پس از چندی گفت:
شریعتی این همه نیست!
و این گونه بود که جهل تمام شد و نوزادی به نام معرفت به دنیا آمد.