در خیابان قدم بر می دارد. هوا سرد شده است و این گرمای لبان تشنه لوسترهای پشت ویترین مغازه ها، در سرش هوهو راه می اندازد!
جوان است و دل دارد! دلش می خواهد. زلف به باد می دهد و راهش را ادامه می دهد. اما انگار لوسترها دست از سرش بر نمی دارند. آن قدر به نور فکر می کند و یادش می رود که خورشید هم نور دارد و صاحب نور، وجود است! نور برایش همان لوسترهای ویترین مغازه ها تعریف می شود و صرفا وسیله ای برای خودنمایی ست. وجود را رها می کند و به موجود می اندیشد. همه ی ذهنش می شود هر چه که نور دارد خود نور است! آن قَدَر این عقیده بر او مستولی شده که برایش لامپ توالت عمومی ای که هر ازچندگاهی روشن می شود نیز، همان نور است!
دلبندم! مرز را از یاد ببر چرا که همه چیز یکی ست! و یک، یک چیز نیست!