تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

آقازاده

روی تخت دراز کشیده بود. سرش شکسته و دستانش مجروح بودند. از درد، شب تا صبح را نخوابیده بود. اما آن قدر قوی بود که نگذارد کسی متوجه شود. نزدیک اذان صبح بود که نسیم خنکی از پنجره می وزید. شکمش را با دستانش سفت و محکم گرفت تا جای لگدها ذوق ذوق نکند. آرام شد. سنگینی خواب و با نوازش وزش نسیم روی دماغش، همراه شد و به خواب رفت.


ـ سلام آقازاده... خوبید؟ خدا بد نده؟

ـ سلام... اووومممم... شما این جا چیکار می کنید؟

ـ این گلها رو براتون آوردم. قرار بود مراقب خودتون باشید که...

ـ ممنون. من فکر می کردم کسی نمی دونه من الآن بیمارستانم.

ـ این همه شما اومدید عیادت پسر من، حالا یه بار ما اومدیم عیادت شما.

ـ پسر؟ 

- من باید برم. خدا نگه دارتون باشه.

ـ سارا خانوم صبر کنید!

ـ اسم من فاطمه ست. مادر حسین. این همه تو مجلس ما سینه زدی. ما رو ندیدی آقازاده؟


کاش خواب مرا باور کند. کاش خواب من محقق شود. کاش لحظه ای سارا به چشمش آید!


نویسنده: سارا.م

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد