تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

حال خراب

این روزها

سخت می گذرد. نمی دانم چرا...

تمام بدنم درد می کند

هیچ حسی ندارم

تکیده و بی تکاپو و دوری از هر پویایی و حس  پویایی

دوست داشتم الآن بالای یک کوه می ایستادم و خود را به پایین پرتاب می کردم و عاشق می شدم.

عاشقی شجاعت می خواهد و من تمام عمر از آن طفره رفتم.

همیشه از آن گذشتم. تا حسی قلب کوچکم را لرزاند، آتشی از دور گرمم کرد و توانستم بر آن لرزه سلطه جویم. 

ترسیدم.

ولی کاش نمی ترسیدم.

ترسیدم که عاشق شوم.

ترسیدم که طرف بگوید نه و یا دردسرهایی از این قبیل...

عاشقی در عالم عقل خودکشی ست.

و من عاقل شدم.

عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی...


اما الآن دوست دارم کسی را که دوستم دارد دوست داشته باشم. 

کیه وقتی تشنته تو آبرو بلوا می کنه

اگه یک جرعه بخوای کویرو دریا می کنه

...

این ها شده اند حسرت...

اما هیچ کس نمی توانست مرا دوست داشته باشد.

و این بود پذیرش این همه عقده!

آری حال خراب من نتیجه عقده ی بی عشقی و بی عاشقی و بی معشوقی ست...

خدا لعنت کند...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد