زن: شما کی می خواید برید بیرون؟
مرد: حدودا نیم ساعت دیگه.
زن: باشه.
بعد از چند لحظه، زن در حالی که جعبه ای کوچک را در دست دارد، نزدیک مرد می شود: تولدت مبارک.
مرد: واااای... ممنون. امروز که تولد من نیست، هفته ی دیگه ست.
زن: عیبی نداره، خواستم سوپرایز بشی.
مرد جعبه را باز می کند و ساعت گرانقیمتی را نظاره می کند.
سکوت می کند.
بعد از چند دقیقه رو به زن می کند: این خیلی گرونه!!! پولشو از کجا آوردی؟
زن: کـِ... کِـتــ... کتابمو قرارداد بستم.
مرد: کدوم ناشر؟ نکنه همون....
زن کلام مرد را قطع می کند: می خواستم برای تولدت کادو بخرم.
مرد: تو چیکار کردی؟!؟!
روی مبل می نشیند و نگاهش را به زمین می دوزد.
زن حرف می زند و ادامه می دهد اما مرد تنها تصویر اوهامی بر روی ریل افکارش رد می شود.
حرف زن را می درد و آرام اما با همان لحن پر صلابتش: برو خدا رو شکر کن که کتکت نزدم!
زن به گریه می افتد.
مرد او را در آغوش می گیرد و می گوید: آخه عزیز من... این چه کاری بود...
زن بغضش شکسته می شود و به هق هق می افتد.
بعد از ساعاتی...
زن: تو این مدت فقط سربارت بودم. من آدم بی مصرفی ام. ببخشید... ببخشید که مصرف کننده م فقط. هیچ پولی از خودم نداشتم. هیچ ارزشی از خودم نداشتم. خواستم تنها دارایی مو به تو بدم. دیدم دیدنی نیست. تنها اینو داشتم.
مرد: تو زن منی... مال منی... چشمم کور باید خرجتو بدم!
و...
پ.ن گاهی به این می اندیشم که خانه ی چه کسی آمد و شد این حرف هاست!