تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

سکانس عاشقانه

زن: شما کی می خواید برید بیرون؟

مرد: حدودا نیم ساعت دیگه.

زن: باشه.

بعد از چند لحظه، زن در حالی که جعبه ای کوچک را در دست دارد، نزدیک مرد می شود: تولدت مبارک.

مرد: واااای... ممنون. امروز که تولد من نیست، هفته ی دیگه ست.

زن: عیبی نداره، خواستم سوپرایز بشی.

مرد جعبه را باز می کند و ساعت گرانقیمتی را نظاره می کند.

سکوت می کند.

بعد از چند دقیقه رو به زن می کند: این خیلی گرونه!!! پولشو از کجا آوردی؟

زن: کـِ... کِـتــ... کتابمو قرارداد بستم.

مرد: کدوم ناشر؟ نکنه همون....

زن کلام مرد را قطع می کند: می خواستم برای تولدت کادو بخرم.

مرد: تو چیکار کردی؟!؟!

روی مبل می نشیند و نگاهش را به زمین می دوزد.

زن حرف می زند و ادامه می دهد اما مرد تنها تصویر اوهامی بر روی ریل افکارش رد می شود.

حرف زن را می درد و آرام اما با همان لحن پر صلابتش: برو خدا رو شکر کن که کتکت نزدم!

زن به گریه می افتد.

مرد او را در آغوش می گیرد و می گوید: آخه عزیز من... این چه کاری بود...

زن بغضش شکسته می شود و به هق هق می افتد.

بعد از ساعاتی...

زن: تو این مدت فقط سربارت بودم. من آدم بی مصرفی ام. ببخشید... ببخشید که مصرف کننده م فقط. هیچ پولی از خودم نداشتم. هیچ ارزشی از خودم نداشتم. خواستم تنها دارایی مو به تو بدم. دیدم دیدنی نیست. تنها اینو داشتم. 

مرد: تو زن منی... مال منی... چشمم کور باید خرجتو بدم!

و...

پ.ن گاهی به این می اندیشم که خانه ی چه کسی آمد و شد این حرف هاست!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد