تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

خیال

آشفته شهر را دیده اید؟


***


نگاه می کنم به اسبی که آرام و خسته نگاه می کند به دردهایش. پاهایش فرتوت شده اند و درد می کنند.


هیچ چیز نیست. فقط سکوت است که نفس می کشد. آرام و با چشم های پر از غبار و شاید هم خمار! در شهر فراموشی قدم بر می دارد.


سوارش را می بیند که اینک پیاده است!


 از کنارش عبور می کند بی هیچ عطوفتی!


تمام فضا زرد و بی روح است. پاره ای از اشک که خیال از فراموشی ست بر زمین می افتد چون افتادن یک بستنی نیمه آب شده از چوب!


هوا طعم جدایی دارد! هوا طعم داغی روزهای تابستان دارد. هوا چون گرازی ست که به گله گوزن های خیال می زند!


هوا رنگ دارد!


آری هوا رنگ دارد.


***


اسب رها می شود و سوار رها تر! 


نعل های اسب روی اعصاب صدای کوفتن میخ به دیوار می دهند و پاهای آرامش حس سبز خیال!


و این گونه خیال پرواز می کند! به سمت مردم شهر که به یک چینه چنان می نگرند که به یک شعله به یک خواب لطیف!


***

سواری که اسب زمینش را رها کرده و آن بالاها سیر می کند! قلبش را به که داده بود که این گونه پر از جراحت است؟!


دردش را به که گفته که این گونه ترس طعم تلخ درمان می دهد!


قهوه ترک جلویم می گذارد و با زهر حرف هایش آن را می نوشم!


اما چون سوتی که در آهنگ از کرخه تا راین نواخته می شود، پاهایم روی خیابان خیالش می گذارم و رد می شوم!


تمام سکانس های حسی اش را می بینم! چه لطیفانه نگاه می کند.


***


صحنه ای را می بینم که به ناگاه چشمانم بسته می شود. چه سنگین است طعم خیانت که روزگاری خواهد چشید!


می بینم روزی را که پهلو می گیرد و درد می کشد از کلیه ای که سنگ عشق دفع می کند!


می بینم روزی را که پهلو می گیرد و غرق می شود در گریه هایی بی اشک و سرانجامی بی هق هق!


می بینم دردی را که می گوید آب! آبم دهید! جگرم سوخت!


و می بینم هر آنچه او نمی بیند! تازگی ها خیلی چیزها می بینم!


درد خیانتی که روزگاری بر تو روا می دارند تو را کامل می کند پیرمرد!


***


اسب می رود چرا که زیر سنگینی روح بزرگش تاب نمی آورد!


پ.ن ۱


والعادیات ضبحا!


پ.ن ۲


آنجا که مصیبت می آید، خیال تمام می شود. 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد