عاطفه ام را برده اند.
من دیر رسیدم.
انگار کفش هایم را دزدیده اند و جای آن دو کفش کهنه گذاشته اند!
دلم هوس عطر صدای پشت کلام عربی را می خواهد. انگار یادش رفته است. مرا یادش رفته است!
خودش مرا وسوسه داد! خودش مرا وسواس کرد! خودش توجه کرد و نگاه کرد!
اما انگار این پس زدن عشق، تاریخی ست که هر چند وقت یکبار تکرار می شود.
نمی دانم حکمتش چیست؟
نگاه ناپاک؟
اگر آن عاطفه را به من می دادند، لحظه لحظه اش را شکر می گفتم. اما انگار دیگران بیگانه اند!
برو به جهنم عاطفه!
برو به درک عاطفه!
لعنت به تو
لعنت به تو
لعنت به تویی که تکه گوشتی به نام دل را محسور خود می کنی و....
لعنت!