تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

ترانزیت

شاید نوشتن تنها نفسی ست که در من تزریق می شود.

این روزها که کاش بگذرد این روزها، عذاب آورترین است.


من می جنگم! برای دین می جنگم و تنها و تنها خدا پشت سر من ایستاده است. گاهی با خود بیگانه می شود و از دور می بینم که او خود خدا است و گاهی اینقدر نزدیک می شوم که در آلاچیق وصال می بینم که او خود خدا است.


یک عمر بیگانه بودم با هرچه بود. رغبتی نداشتم برای کاری و حرکتی... چرا که متفاوت بودم با هر آنچه که در خانه است! با هر آنکه که در خانه است.


این روزها دردمندترین لحظات مناجات من است. چرا که قرار است بار سفر ببندم و حرکت کنم. اما این ترانزیت بی تو مرا حبس می شود.


انگار این انتخاب جوری ست که من تنهاترین اشتباهات را خود به تنهایی دوش می کشم. همه راضی اند. همه خشنوند. همه فکر می کنند که این نظام درستی که من آن را لبیک گویم.


اما تا الآن یک بنا و او، برای من فرقی نداشته اند. یاس تمام کالبد تنم را می گیرد. رغبتی به راه رفتن ندارم.


یک عمر دوختم و دوختم و دوختم، انگار لباس نامرئی ای بود به تن فکر این مردم!


هیچ کس پشت من نیست.


تنها امید به آقایی ست که زنده است و پا به پای من نفس می کشد.


آرمانم را به سخره می گیرند و می گویند: این دیگر چیست؟ subjectiveها فقط حرف می زنند.


اما دل من می رود برای همین آرمان خواه هااااا...


انگار دارم با زندگی وداع می کنم... با هر آنچه دوست می داشتم... کاش سرنوشتم همان طلبه ای بود که می خواست تمام عمرش را در قم زندگی کند!


همه چیز تخریب شده است. 


شنبه را مبارک می گیرم و با تمام قدرت حرفم را می زنم. هرچه می خواهد بشود بشود!


التماس دعا

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد