تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

روزنوشت-۳

«أَلْعِلْمُ نُورٌ یَقْذِفُهُ اللّه فِى قَلْب ِ مَنْ یَشآء»


دست چپم می لرزه. انگار شده یه تیکه گوشتی که صرفا چنگال رو می تونه بگیره. دست چپم تعادلم رو حفظ می کنه. دست چپم الکی الکی می لرزه. گردنم درد می کنه و دردش می زنه به دست چپم. قلبم آشوب آشوبه...

یه خاصیتی که چشمم داره اینه که همه رنگارو توازن می ده. مثلا یه تیپ رو سریع ایراداشو می گیره. یا چندتا رنگ و ست  شدنشونو... نوشته هام همینه. از یه جایی شروع می کنم به یه جا تموم می کنم. بعد اینا می شه منظومه. عملا فاعل نبودم. من همون مفعول بودم. الان حس مادری م گل کرده. از چشمم ممنونم از دست چپم.. گردنم... و درد هایی که می یان سراغم.

از درد تشکر ویژه ای می کنم. درد یه شکیبایی ای داره که اون بیشتر باید منو تحمل کنه. مثل فرآیند زایمان. البته طبیعی... مادر درد می کشه و همه می گن مادر!!! ولی اون بچه ای که از یه جای کوچیک داره به یه جای بزرگ وارد می شه، و راه باریکی هم داره، اون بیشتر باید بتونه درد رو تحمل کنه. اصلا کل درد برای اونه. یه نی نی که هرچقدر وزنش بیشتر باشه درد عروجش بیشتره. حالا این وزن این جا می تونه هم مثبت باشه هم منفی... یعنی یه بار بیایم بگیم وزن مرتبه ای از جسمه و نمادی برای ماده، هرکی مادی تر باشه، مرگش دردناک تره و یا اینکه بیایم بگیم هرچقدر طرف سنگین تر باشه و عمیق تر، یه بلایی سرش میاد که آخر می گه فزت برب الکعبه!!!!

من اینجا از درد تشکر می کنم. که منو تحمل می کنه.

از دردی که همه ازش می نالن... اما درد جنسش از عشقه... یادت میاره صبر کنی... یادت می یاد پیغمبر رو صدا بزنی... هر از چندگاهی بگی یا فاطمه زهرا... اینا پدر و مادرمونن. 


درد به یادم می آورد که یک روز بارانی... کنار جویی پر از علف می گذشتم. قارچ های زیبایی از آن بلند شده بودند. نشستم.. و با دقت به آن ها نگاه می کردم. پشت خانه ما کوه بود. به کوه لبخند می زدم. آن آسمان آبی را نگاه می کردم. کوچه مان پر از درخت های در هم تنیده بود. پرسپکتیوشان را می فهمیدم و اما نقاشی اش را بلد نبود نبودم. ۱۳ ساله بودم و شاید کمتر... که فهمیدم آدم هایی در این دنیا هستند که از جنس هم لذت ببرند. دردم آمد. تمناهای لوط را شنیدم. دیدم عاجز است... صدای آرپیچی های جبهه را می شنیدم... صدای گریه های کودک درونم برای بچه گربه هایی که شیر می خوردند. 


همه جا کمال را می دیدم اما نمی فهمیدم... دوست داشتم عاشق خدا بشوم. دوست داشتم خدا را تجربه کنم. اما چیزی نداشتم جز حس و خیال... 

من می دانستم عشق کجاست اما آدرسش را بلد نبودم...


شنیدم به هرکس بخواهی می دهی... علمت را به من بده...

بستر را خودم برایش پهن می کنم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد