تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

می گذرد...

این روزها که می گذرد که چه لعنتی می گذرد...


رویای بزرگ شدن و پرواز نزدیک است که به وقوع بپیوندد. پربار و با بالهایی سبک قدم برمی دارم و منتظر روز پرواز هستم. انگار روحیه ی چریکی ام  رادر کالبد یک زنانگی ساده ریخته اند. پر از لطافت است. شاید اگر به خود بگویم "چریک لطیف" زیبایی و خودشیفتگی به کمال می رسد اما حق مطلب را ادا کرده ام.


این چریک لطیف این روزها پر از قدم زدن در راههای حادثه خیز است. قلبت که دست خدا باشد چه باک از از موج و طوفان...


بدنم از قلب به آسمان آویزان شده است و گاه سرم را باد می برد و گاه آب. 

اینجا جای عروج است. که از همه دل می کنی و در تسلیم تنفس می کنی.


چریک لطیف!


صدایت می زنم در عمق خواب هایم. در جایی که موسی صدر با عصای خود، نی می زند. قد بلندش را فراموش نمی کنم. می دانم که رفته است اما رفتگان را چون مردگان ندانیم. 

قلب این رفتگان تاب تعلیق بیشتر ندارد لذا پرواز می کند. شاید هم، عشق در سرزمینی که کمرنگ می شود، قلب دوام نمی آورد و چریکش را هم با خود می برد.


آنجا که عشق باشد آنجا خطر نباشد...


پ.ن

به او گفتم این آدمی که به تو تعلق خاطر دارد، لحظاتش را با خدا می گذراند. شنید و رفت...


و این رسم نرسیدن هاست.



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد