تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

و باز قلب او به صدای دیگری کوک است...

دستانش را گرفت و با هم قدم می زدند آن هم در کتاب فروشی...

و من آرام دست روی سینه ام گذاشتم و گفتم آخ...


آخ از این همه تنهایی... دروغ چرا تا کلاس را پیاده زیر باران، قدم زدم ولی اشک هایم با قطره های باران مستتر شده بود.


اما ناگهان درونم گفت که خلاء های خود را با داشته بقیه نسنج!


به عکس برادرزاده ام نگاه کردم. دیدم یک کودک یک ساله، سالم و سلامت... علی آقا یک معجزه است. ۱۰ درصد هم احتمال بچه دار شدن به پدر و مادرش نمی دادند. ولی او به دنیا آمد...


به علی آقا که نگاه می کنم، دلم قرص می شود. چرا که معجزه عشق است. یک پسر کاکل زری... علی عسلی...


خب من الان باید مادر می بودم و بچه داری و همسرداری می کردم و به فکر طعم آبگوشت برای نهار فردا ظهرم می بودم!

اما دارم سینما می خونم:/

با آن چادر!!!


اما باید بنویسم... برای نوشتن بنویسم... برای آرمان و امت نفس جانمان که در قفس  تزویر ما حبس شده است.

می نویسم برای آمدنت... برای آرمان ها آمدنت... برای امید آمدنت...


از تمام عشق های من درآوردی خیابان و کرشمه های دخترکان چادری بی زارم.... جلوی تابلویم می نشینم تا تمام عقده ها، رنگی شوند....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد