تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

عاشقانه ای برای سوریه -۱

آشپزخانه- بازگشت مرتضی

مانتویم را در آوردم. روی مبل دراز کشیده بود. آرام هر چه خریده بودم را به آشپزخانه بردم. تمام حواسم جمع انگشتانم بود که آهسته ترین رفتار را با پلاستیک میوه ها داشته باشند. صدای تلفنش بلند شد. به بریون از اشپزخانه دویدم تا مبادا بیدار شود. اما  بیدار شده بود. تلفن را جواب داد. و با لبخندی سرش را تکان داد و سلام کرد. به اتاق رفت تا صحبت کند. من هم به آشپزخانه برگشتم چند دقیقه بعد تلفنش تمام شد و به آشپزخانه آمد.

- سلام لیلا خانوم. خانوم خانوما... خوبی؟

- خیلی بدجنسی مرتضی! چرا نگفتی میای؟

- کار ما که حساب کتاب نداره...

و در حالی که یه خیار برداشت و به سمت سینک می رفت، دماغش را را نزدیک صورتم کرد و با لحنی آرام گفت

- و اینکه جواب سلام واجبه! و با خیار دماغم را نوازش داد.

- سلام. می دونم کارت حساب کتاب نداره ولی از بیروت تا اینجا، نمی تونستی یه زنگ بزنی؟

-نشد دیگه شرمنده...

خیلی دلم برایش تنگ شده بود اما با تمام قوا سعی می کردم صدایم را طلبکارانه و در عین حال لوس جلوه دهم تا او جلو بیاید.

شت... دوباره گوشی اش زنگ زد.

داشتم میوه ها را می شستم در حالی که مدام نت های فردا شب را با خودم مرور می کردم. دستی از پشت سر بر روی سرم کشیده شد. اول ترسیدم اما تمام شد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد