تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

عاشقانه ای برای سوریه-۲

قدم زدن در پارک- خوشبختی

بعد از خوردن شام راهی پارک شدیم. ناگهان بادکنک فروشی آمد و مرتضی از او بادکنک خرید. آن ها را به من داد.

در دستانم گرفته بودم و خوشحال بودم و بالا و پایین می پریدم. و مرتضی تنها به من می نگریست و قدم زنان به دنبالم می آمد. با همان لبخند همیشگی و چشمان براق....

من عقب عقب راه می رفتم و حواسم به مرتضی بود و او انگار با صدای خنده های من موسیقی گوش می داد.

داد زدم که آره من خیلی خوشبختمممم...


ناگهان اشاره کرد آهسته تر... مردی روی نیمکت از خواب بیدار پرید و اخمی کرد. من هم عذرخواهی کردم ولی غرولند کرد و دوباره خواب...



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد