قدم زدن در پارک- خوشبختی
بعد از خوردن شام راهی پارک شدیم. ناگهان بادکنک فروشی آمد و مرتضی از او بادکنک خرید. آن ها را به من داد.
در دستانم گرفته بودم و خوشحال بودم و بالا و پایین می پریدم. و مرتضی تنها به من می نگریست و قدم زنان به دنبالم می آمد. با همان لبخند همیشگی و چشمان براق....
من عقب عقب راه می رفتم و حواسم به مرتضی بود و او انگار با صدای خنده های من موسیقی گوش می داد.
داد زدم که آره من خیلی خوشبختمممم...
ناگهان اشاره کرد آهسته تر... مردی روی نیمکت از خواب بیدار پرید و اخمی کرد. من هم عذرخواهی کردم ولی غرولند کرد و دوباره خواب...